تازگی
لغتنامه دهخدا
تازگی . [ زَ / زِ ] (حامص ) نوی ، و با لفظ بستن و دادن مستعمل . (آنندراج ). مقابل کهنگی ، از تازه :
ربود خواهد این پیرهن ترا اکنون
همان که تازگی و رنگ پیرهنْت ربود.
|| خرمی . طراوت . تری . غضاضت . (صراح ). عبطه : زهو؛ گیاه تر و تازه و شکوفه ٔ گیاه و تازگی . قنطار؛ تازگی عود و بخور. عبعب ؛ نازکی و تازگی جوانی . طلح ؛ تازگی و نازکی . (منتهی الارب ) :
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکوئی نگار.
نیارد کنون تازگی بار تو
نه خورشید رخشان نه ابر مطیر.
تازه گلی بد رخت ولیک فلک
زو همه برْبود تازگی و گلی .
عمر مردم بر چهار بخش است یک بخش روزگار پروردن و بالیدن و فزودن است و آن کمابیش پانزده شانزده سال باشد. دوم روزگار رسیدگی است و تازگی و این تا مدت سی سال باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تازگی سرو و گل ز بارانست
زندگی سرّ و دل ز یارانست .
سبزه را تازگی بباران است .
شنیدم رسن بسته ای سوی دار
برو تازگی رفت چون نوبهار.
چنان تازگی ده به صوت رباب
که در نغمه اش پرده گردد حباب .
برو تازگی آنچنان بسته آب
که لغزیده در سایه اش آفتاب .
|| خرمی : امیر... برسیدن این بشارت تازگی تمام یافت . (تاریخ بیهقی ). اندر جهان چیزهاء نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردد و بطبع اندر تازگی آرد ولیکن هیچ چیزبجای روی نیکو نیست . (نوروزنامه ).
گل رویش بتازگی بشکفت
می خرامید و زیر لب می گفت .
|| روی خوش نشان دادن . گرم پرسیدن . تازه رویی کردن . تعارف کردن . خوش آمدگفتن : نضارة؛ تازگی و تازه رویی و خوبی . (منتهی الارب ) :
هرگز بدرگهش نرسیدم که حاجبش
صد تازگی نکرد و نگفت اندرون گذر.
|| (ق ) اخیراً. بتازگی . جدیداً.
ربود خواهد این پیرهن ترا اکنون
همان که تازگی و رنگ پیرهنْت ربود.
|| خرمی . طراوت . تری . غضاضت . (صراح ). عبطه : زهو؛ گیاه تر و تازه و شکوفه ٔ گیاه و تازگی . قنطار؛ تازگی عود و بخور. عبعب ؛ نازکی و تازگی جوانی . طلح ؛ تازگی و نازکی . (منتهی الارب ) :
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکوئی نگار.
نیارد کنون تازگی بار تو
نه خورشید رخشان نه ابر مطیر.
تازه گلی بد رخت ولیک فلک
زو همه برْبود تازگی و گلی .
عمر مردم بر چهار بخش است یک بخش روزگار پروردن و بالیدن و فزودن است و آن کمابیش پانزده شانزده سال باشد. دوم روزگار رسیدگی است و تازگی و این تا مدت سی سال باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تازگی سرو و گل ز بارانست
زندگی سرّ و دل ز یارانست .
سبزه را تازگی بباران است .
شنیدم رسن بسته ای سوی دار
برو تازگی رفت چون نوبهار.
چنان تازگی ده به صوت رباب
که در نغمه اش پرده گردد حباب .
برو تازگی آنچنان بسته آب
که لغزیده در سایه اش آفتاب .
|| خرمی : امیر... برسیدن این بشارت تازگی تمام یافت . (تاریخ بیهقی ). اندر جهان چیزهاء نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردد و بطبع اندر تازگی آرد ولیکن هیچ چیزبجای روی نیکو نیست . (نوروزنامه ).
گل رویش بتازگی بشکفت
می خرامید و زیر لب می گفت .
|| روی خوش نشان دادن . گرم پرسیدن . تازه رویی کردن . تعارف کردن . خوش آمدگفتن : نضارة؛ تازگی و تازه رویی و خوبی . (منتهی الارب ) :
هرگز بدرگهش نرسیدم که حاجبش
صد تازگی نکرد و نگفت اندرون گذر.
|| (ق ) اخیراً. بتازگی . جدیداً.