تاراج
لغتنامه دهخدا
تاراج . (اِ) غارت . (فرهنگ نظام ) (شرفنامه ٔ منیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (برهان ) (لغت فرس اسدی ). نهب . (انجمن آرا) (برهان ). چپاول . (فرهنگ نظام ). تارات . (برهان ). یغماکردن . چاپیدن . چپو کردن . تاخت . تاختن . غارتیدن . اغاره . با لفظ دادن و کردن مستعمل است (آنندراج ) و نیز با آوردن . مغاوره . غارت کردن . (منتهی الارب ): و لف ّ عجاجته علیهم ؛ تاراج آورد بر آنها. (منتهی الارب ). فاحت الغارة؛ فراخ شد تاراج . (منتهی الارب ) :
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های وهوی .
بتاراج و کشتن نیازیم دست
که ما بی نیازیم و یزدان پرست .
وز آن پس ببلخ اندر آمد سپاه
جهان شد ز تاراج و کشتن تباه .
همه دل به کینه بیاراستند
بتاراج و کشتن بپیراستند.
ز تاراج ویران شد آن بوم و رست
که هرمز همی باژ ایشان بجست .
تو دانی که تاراج و خون ریختن
ابا بیگنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهریاران چه با شهر روم .
بتاراج و کشتن بیاراستند
از آزرم دلها بپیراستند.
بتاراج ایران نهادید روی
چه باید کنون لابه و گفتگوی ؟
کنون غارت از تست و خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن .
وز آن پس دلیران پرخاشجوی
بتاراج مکران نهادند روی .
در دژ ببست آن زمان جنگجوی
بتاراج و کشتن نهادند روی .
که گویی نشاید مگر تاج را
و یا جوشن و خود و تاراج را.
همه تاختن را بیاراستند
بتاراج و بیداد برخاستند.
بجستند تاراج و زشتیش را
به آگج گرفتند کشتیش را.
دو هفته چنین بود خون ریختن
جهان پر ز تاراج و آویختن .
از ایشان گنه ، پهلوان درگذاشت
سپه را ز تاراج و خون بازداشت .
برده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزادم .
در آغوش دو عالم غنچه ٔ زخمی نمی گنجد
هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش .
بیش ز تاراج باز عمر سیه سر
زین رصدان سپیدکار چه خیزد؟
در آن ره رفتن از تشویش تاراج
بترک تاج کرده ترک را تاج .
اگر نخل خرما نباشد بلند
ز تاراج هر طفل یابدگزند.
بترکان قلم بی سنخ تاراج
یکی میمش کمر بخشد یکی تاج .
وجودش گرفتار زندان گور
تنش طعمه ٔ کرم و تاراج مور.
شناسنده باید خداوند تاج
که تاراج را نام ننهد خراج .
چو خواجه بیغما دهد خانه را
چه چاره ز تاراج بیگانه را؟
از تنم چون جان و دل بردی چه اندیشم ز مرگ
ملک ویران گشته را اندیشه ٔ تاراج نیست .
رجوع به تاخت و تاختن و تازیدن و ترکیبات این کلمه شود. || از هم جدا کردن . (برهان ). || (اصطلاح صوفیه ) سلب اختیار سالک در جمیع احوال و اعمال ظاهری و باطنی . (کشاف اصطلاحات الفنون ).
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های وهوی .
بتاراج و کشتن نیازیم دست
که ما بی نیازیم و یزدان پرست .
وز آن پس ببلخ اندر آمد سپاه
جهان شد ز تاراج و کشتن تباه .
همه دل به کینه بیاراستند
بتاراج و کشتن بپیراستند.
ز تاراج ویران شد آن بوم و رست
که هرمز همی باژ ایشان بجست .
تو دانی که تاراج و خون ریختن
ابا بیگنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهریاران چه با شهر روم .
بتاراج و کشتن بیاراستند
از آزرم دلها بپیراستند.
بتاراج ایران نهادید روی
چه باید کنون لابه و گفتگوی ؟
کنون غارت از تست و خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن .
وز آن پس دلیران پرخاشجوی
بتاراج مکران نهادند روی .
در دژ ببست آن زمان جنگجوی
بتاراج و کشتن نهادند روی .
که گویی نشاید مگر تاج را
و یا جوشن و خود و تاراج را.
همه تاختن را بیاراستند
بتاراج و بیداد برخاستند.
بجستند تاراج و زشتیش را
به آگج گرفتند کشتیش را.
دو هفته چنین بود خون ریختن
جهان پر ز تاراج و آویختن .
از ایشان گنه ، پهلوان درگذاشت
سپه را ز تاراج و خون بازداشت .
برده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزادم .
در آغوش دو عالم غنچه ٔ زخمی نمی گنجد
هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش .
بیش ز تاراج باز عمر سیه سر
زین رصدان سپیدکار چه خیزد؟
در آن ره رفتن از تشویش تاراج
بترک تاج کرده ترک را تاج .
اگر نخل خرما نباشد بلند
ز تاراج هر طفل یابدگزند.
بترکان قلم بی سنخ تاراج
یکی میمش کمر بخشد یکی تاج .
وجودش گرفتار زندان گور
تنش طعمه ٔ کرم و تاراج مور.
شناسنده باید خداوند تاج
که تاراج را نام ننهد خراج .
چو خواجه بیغما دهد خانه را
چه چاره ز تاراج بیگانه را؟
از تنم چون جان و دل بردی چه اندیشم ز مرگ
ملک ویران گشته را اندیشه ٔ تاراج نیست .
رجوع به تاخت و تاختن و تازیدن و ترکیبات این کلمه شود. || از هم جدا کردن . (برهان ). || (اصطلاح صوفیه ) سلب اختیار سالک در جمیع احوال و اعمال ظاهری و باطنی . (کشاف اصطلاحات الفنون ).