بیخردی
لغتنامه دهخدا
بیخردی . [ خ ِ رَ ] (حامص مرکب ) سفاهت . سفه . (زمخشری ). غبینه . (منتهی الارب ). بی عقلی :
دشمنی کردن با مرد چنان بیخردی است
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست .
منگر سوی گروهی که چو مستان از خلق
پرده بر خویشتن از بیخردی می بدرند.
دشمنی کردن با مرد چنان بیخردی است
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست .
منگر سوی گروهی که چو مستان از خلق
پرده بر خویشتن از بیخردی می بدرند.