بویا
لغتنامه دهخدا
بویا. (نف ) پهلوی «بویاک » . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). چیزهایی را گویندکه بوی خوش دهد. (آنندراج ) (انجمن آرا) (از برهان ) (از ناظم الاطباء). خوشبوی . معطر. (فرهنگ فارسی معین ). خوشبودار. (غیاث ). بوی خوش دهنده . (رشیدی ). طیب . ارج . (نصاب الصبیان ). ذورائحه . معطر. خوشبو :
بیامد بر آن کرسی زر نشست
پر از خشم ، بویا ترنجی بدست .
یکی جام کافور بر پرگلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب .
چو مشک بویا لیکنش نافه بود ز غژب
چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ .
بویا چون مشک مکی بینمش
گاه جوانمردی و گاه وقار.
ز خون تبه مشک بویا کند
ز خاک سیه جان گویا کند.
گلش سربسر درّ گویا بود
درخت و گیا مشک بویا بود.
تن و جامه کردی ز عطر و گلاب
دوصد بار بویاتر از مشک ناب .
بویات نفس باید چون عنبر
شاید اگر جسد نبود بویا.
این زشت و پلید و آن به و نیکو
آن گنده و تلخ و این خوش و بویا.
می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا
ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا.
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا.
به بوی نافه ٔ آهوست سنبل بویا
به روی رنگ تذرو است لاله ٔ سیراب .
بر آن نان که بویاتر از مشک بود
نمک یافته ماهیی خشک بود.
مهر رخشا لیک از او مرمود جوید اجتناب
مشک بویا لیک از او مزکوم دارد انزجار.
|| ... که بوی بد دهد. (از برهان ) (از ناظم الاطباء). || دارای بو. (فرهنگ فارسی معین ). || چیزی که دارای بوی خوش یا بوی بد بود. که بوی دهد. صاحب بو. بودار. || تخم گشنیز. (ناظم الاطباء).
بیامد بر آن کرسی زر نشست
پر از خشم ، بویا ترنجی بدست .
یکی جام کافور بر پرگلاب
چنان کن که بویا بود جای خواب .
چو مشک بویا لیکنش نافه بود ز غژب
چو شیر صافی پستانش بوده از پاشنگ .
بویا چون مشک مکی بینمش
گاه جوانمردی و گاه وقار.
ز خون تبه مشک بویا کند
ز خاک سیه جان گویا کند.
گلش سربسر درّ گویا بود
درخت و گیا مشک بویا بود.
تن و جامه کردی ز عطر و گلاب
دوصد بار بویاتر از مشک ناب .
بویات نفس باید چون عنبر
شاید اگر جسد نبود بویا.
این زشت و پلید و آن به و نیکو
آن گنده و تلخ و این خوش و بویا.
می بویا فراز آور که مرغ گنگ شد گویا
ببانگ مرغ گویا خور بباغ اندر می بویا.
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا.
به بوی نافه ٔ آهوست سنبل بویا
به روی رنگ تذرو است لاله ٔ سیراب .
بر آن نان که بویاتر از مشک بود
نمک یافته ماهیی خشک بود.
مهر رخشا لیک از او مرمود جوید اجتناب
مشک بویا لیک از او مزکوم دارد انزجار.
|| ... که بوی بد دهد. (از برهان ) (از ناظم الاطباء). || دارای بو. (فرهنگ فارسی معین ). || چیزی که دارای بوی خوش یا بوی بد بود. که بوی دهد. صاحب بو. بودار. || تخم گشنیز. (ناظم الاطباء).