بود
لغتنامه دهخدا
بود. (مص مرخم ، اِمص ) بودن .وجود. (فرهنگ فارسی معین ). هستی . (شرفنامه ٔ منیری ).موجود چنانچه معدوم ، نابود. (آنندراج ) :
چو اندیشه ٔبود گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز.
چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.
جان و دل را ازمن آن جانان دلبر درربود
بودمن نابود کرد و یاد من نسیان گرفت .
ازحادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان .
داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود می بریم .
همه بود را هست او ناگزیر
ببود کس او نیست نسبت پذیر.
همه بودی از بود او هست تام
تمام اوست دیگر همه ناتمام .
گامی از بود خود فراتر شد
تا خداوندیش میسر شد.
- بود و نابود ؛ وجود و عدم . (ناظم الاطباء) :
مرد را فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی پنداشت .
- || دارایی و تنگدستی و غنا. (ناظم الاطباء).
- || هر چیز موجود و حاضر. (ناظم الاطباء).
- || هر چیز آینده . (ناظم الاطباء).
- بود و نبود ؛ دارایی و ثروت و مال و آنچه میتواند وجود داشته باشد: بود و نبود او همین یک خانه بود.
- || وجود و عدم . (آنندراج ). هستی و نیستی : بود و نبودش یکسان است :
از سرگذشت و بود و نبود همه جهان
دیوان عنصریست ز محمود یادگار.
مر پرتو را احاطه نتواند شمع
هر چند که باشدش از او بود و نبود.
|| هستی . مال . (فرهنگ فارسی معین ) :
باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجادتست .
به اندازه ٔ بودباید نمود
خجالت نبرد آنکه ننمود، بود.
|| پود. حراق . خف . بد. پد. پیفه .(یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به پیفه شود.
چو اندیشه ٔبود گردد دراز
همی گشت باید سوی خاک باز.
چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.
جان و دل را ازمن آن جانان دلبر درربود
بودمن نابود کرد و یاد من نسیان گرفت .
ازحادثات در صف آن صوفیان گریز
کز بود غمگنند و ز نابود شادمان .
داریم درد فرقت یاران گمان مبر
کاندوه بود یا غم نابود می بریم .
همه بود را هست او ناگزیر
ببود کس او نیست نسبت پذیر.
همه بودی از بود او هست تام
تمام اوست دیگر همه ناتمام .
گامی از بود خود فراتر شد
تا خداوندیش میسر شد.
- بود و نابود ؛ وجود و عدم . (ناظم الاطباء) :
مرد را فرد و ممتحن بگذاشت
بود و نابود او یکی پنداشت .
- || دارایی و تنگدستی و غنا. (ناظم الاطباء).
- || هر چیز موجود و حاضر. (ناظم الاطباء).
- || هر چیز آینده . (ناظم الاطباء).
- بود و نبود ؛ دارایی و ثروت و مال و آنچه میتواند وجود داشته باشد: بود و نبود او همین یک خانه بود.
- || وجود و عدم . (آنندراج ). هستی و نیستی : بود و نبودش یکسان است :
از سرگذشت و بود و نبود همه جهان
دیوان عنصریست ز محمود یادگار.
مر پرتو را احاطه نتواند شمع
هر چند که باشدش از او بود و نبود.
|| هستی . مال . (فرهنگ فارسی معین ) :
باد ما و بود ما از داد تست
هستی ما جمله از ایجادتست .
به اندازه ٔ بودباید نمود
خجالت نبرد آنکه ننمود، بود.
|| پود. حراق . خف . بد. پد. پیفه .(یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به پیفه شود.