بهانه جو
لغتنامه دهخدا
بهانه جو. [ ب َ ن َ / ن ِ ] (نف مرکب ) بهانه جوی . بهانه جوینده . آنکه از پی دست آویز می گردد. بهانه طلب . (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء) :
یاری بود سخت به آئین و به سنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دلتنگ .
جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی
مستی ز جای دیگر و بر من همه خمار.
بر سر پای بود جان ، ناز و کرشمه های تو
داد بهانه ها بسی جان بهانه جوی را.
بهانه جوی تو عرفی نیاز عادت کرد
به آشتی مرو اکنون که صلح هم جنگ است .
اکنون که چمن چمانه جوی است
می خور که جهان بهانه جوی است .
یاری بود سخت به آئین و به سنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دلتنگ .
جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی
مستی ز جای دیگر و بر من همه خمار.
بر سر پای بود جان ، ناز و کرشمه های تو
داد بهانه ها بسی جان بهانه جوی را.
بهانه جوی تو عرفی نیاز عادت کرد
به آشتی مرو اکنون که صلح هم جنگ است .
اکنون که چمن چمانه جوی است
می خور که جهان بهانه جوی است .