بزیدن
لغتنامه دهخدا
بزیدن . [ ب َ دَ ] (مص ) وزیدن . (برهان ) (فرهنگ شعوری ) (آنندراج ) :
ای نقش مهر برهمه دلها نشسته ای
وی باد لطف بر همه تنها بزیده ای .
هود هدی توئی و من از تو چو صرصری
بر عادیان جهل بعادت بزیده ام .
|| زدن پنبه و غیره . (یادداشت بخط دهخدا): الحلیج ؛ پنبه ٔ بزیده . الحلاج ؛ پنبه بز. (مهذب الاسماء خطی از یادداشت دهخدا).
ای نقش مهر برهمه دلها نشسته ای
وی باد لطف بر همه تنها بزیده ای .
هود هدی توئی و من از تو چو صرصری
بر عادیان جهل بعادت بزیده ام .
|| زدن پنبه و غیره . (یادداشت بخط دهخدا): الحلیج ؛ پنبه ٔ بزیده . الحلاج ؛ پنبه بز. (مهذب الاسماء خطی از یادداشت دهخدا).