برگذشتن
لغتنامه دهخدا
برگذشتن . [ ب َ گ ُ ذَ ت َ ] (مص مرکب ) طی شدن . سپری شدن . (فرهنگ فارسی معین ). گذشتن :
دگر چاهساری که بی آب گشت
فراوان بر او سالیان برگذشت .
یک سال برگذشت که زی تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
چون برین قصه برگذشت بسی
زو چو عنقا نشان نداد کسی .
بایزید می گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. (تذکرةالاولیاء عطار). || تجاوز کردن . فزون تر شدن :
ز سیم سره خایه صد بار هشت
که هر یک به مثقال صد برگذشت .
پسر چون ز ده برگذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین .
|| عبور کردن . مرورکردن . رد شدن . پس پشت قرار دادن . گذاره کردن : یک روز به نزدیک آن چهار دیوار برگذشت و او را قصه ٔ آن دیواربست و آن مردمان بگفتند. (ترجمه ٔ تفسیرطبری ). خاقان بگریخت و مردان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن برگذر بی سپاه .
چون از سر سدره برگذشتی
اوراق حدوث درنوشتی .
وقتی به مستی برگذشت دهانش آلوده بود آب آورد و دهان آن مست بشست . (تذکرةالاولیاء عطار).
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی .
المصمت ؛ شمشیر که بر استخوان برگذرد. (دهار).
- از گفتار کسی برنگذشتن ؛از سخن او سر نپیچیدن . پذیرفتن گفتار کسی را :
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
- برگذشتن گناه بر کسی ؛ سر زدن گناه از او. صادر شدن گناه از وی .
|| بالاتر رفتن . برتر رفتن . درگذشتن :
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت .
بیامد شهنشاه ازین سان به دشت
همی تاجش از مشتری برگذشت .
مخور انده که از اینجای همی برگذری
گرچه ویرانست این منزل ما یا بنواست .
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش .
- از مزیح (مزاح ) برگذشتن کاری ؛ از مرحله ٔ مزاح تجاوز کردن . به اصطلاح امروز، از شوخی گذشتن و به مرحله ٔ جدی رسیدن :
بپوشید باید یکایک سلیح
که این کار ما برگذشت از مزیح .
- ز اوج برگذشته ؛ به حد اعلای بلندی رسیده . به پایگاه بسیار والا رسیده :
وآن خط ز اوج برگذشته
طفلی است به میل بازگشته .
|| مجازاً، چشم پوشیدن . صرف نظر کردن :
چون برگذری ز خودپرستی
درخود نه گمان بری که هستی .
دگر چاهساری که بی آب گشت
فراوان بر او سالیان برگذشت .
یک سال برگذشت که زی تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
چون برین قصه برگذشت بسی
زو چو عنقا نشان نداد کسی .
بایزید می گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. (تذکرةالاولیاء عطار). || تجاوز کردن . فزون تر شدن :
ز سیم سره خایه صد بار هشت
که هر یک به مثقال صد برگذشت .
پسر چون ز ده برگذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین .
|| عبور کردن . مرورکردن . رد شدن . پس پشت قرار دادن . گذاره کردن : یک روز به نزدیک آن چهار دیوار برگذشت و او را قصه ٔ آن دیواربست و آن مردمان بگفتند. (ترجمه ٔ تفسیرطبری ). خاقان بگریخت و مردان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن برگذر بی سپاه .
چون از سر سدره برگذشتی
اوراق حدوث درنوشتی .
وقتی به مستی برگذشت دهانش آلوده بود آب آورد و دهان آن مست بشست . (تذکرةالاولیاء عطار).
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی .
المصمت ؛ شمشیر که بر استخوان برگذرد. (دهار).
- از گفتار کسی برنگذشتن ؛از سخن او سر نپیچیدن . پذیرفتن گفتار کسی را :
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
- برگذشتن گناه بر کسی ؛ سر زدن گناه از او. صادر شدن گناه از وی .
|| بالاتر رفتن . برتر رفتن . درگذشتن :
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت .
بیامد شهنشاه ازین سان به دشت
همی تاجش از مشتری برگذشت .
مخور انده که از اینجای همی برگذری
گرچه ویرانست این منزل ما یا بنواست .
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش .
- از مزیح (مزاح ) برگذشتن کاری ؛ از مرحله ٔ مزاح تجاوز کردن . به اصطلاح امروز، از شوخی گذشتن و به مرحله ٔ جدی رسیدن :
بپوشید باید یکایک سلیح
که این کار ما برگذشت از مزیح .
- ز اوج برگذشته ؛ به حد اعلای بلندی رسیده . به پایگاه بسیار والا رسیده :
وآن خط ز اوج برگذشته
طفلی است به میل بازگشته .
|| مجازاً، چشم پوشیدن . صرف نظر کردن :
چون برگذری ز خودپرستی
درخود نه گمان بری که هستی .