برگ
لغتنامه دهخدا
برگ . [ ب َ ] (اِ) آن جزء از هر گیاهی که نازک و پهن است و از کناره های ساقه و یا شاخه های باریک میروید. (ناظم الاطباء). به عربی ورق گویند. (از برهان ). جزوی از گیاه که نازک و پهن است و از کناره های ساقه یا شاخه ها روید وبیشتر برنگ سبز است . اندامی از گیاه که اغلب بصورت صفحات پهن و سبز بر اثر رشد و نمو جوانه ٔ انتهائی یاجوانه های محوری بر روی ساقه ٔ گیاه ظاهر میشود. غالباً این عضو دارای تقارن دوطرفی است . برگها به اشکال گوناگون در گیاهان مختلف دیده میشوند. ورق . ورقه . (فرهنگ فارسی معین ). غَرَف . (منتهی الارب ) :
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم .
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا.
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنا.
یکایک به دستان رسید آگهی
که پژمرده شد برگ سرو سهی .
مر او را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری بکردار روشن چراغ .
بدان مهربانی دل شهریار
بسان درختی پر از برگ و بار.
شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست .
به رستم چنین گفت کاوس کی
که از کوه البرز تا برگ نی .
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
طوطی میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی .
بجملگی همه زاسبان درآمدند بخاک
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان .
گفتار تو بار است و کار برگست
که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟
در زیر بر و برگ تو گریزد
گمراه ز سرمای جهل و گرما.
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت .
کآنچه با برگ درختان می کند
با تن و جان شما آن می کند.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هرورقی دفتریست معرفت کردگار.
ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها
ببرگهای لاله بین میان مرغزارها.
اختباط؛ برگ از درخت فروکردن ازبرای چهارپای . (تاج المصادر بیهقی ). اًعبال ؛ برگ درخت ریختن . (از منتهی الارب ). افرار؛ برگ ریختن داشتن . (تاج المصادر بیهقی ). اًمصاخ ؛ برگ و شاخ بیرون آوردن یز. اُمصوخة؛برگ و شاخ یزبن و نصی . أملوج ؛ برگ درختی صحرایی شبیه برگ سرو. ایراق ؛ بسیار شدن برگ درخت . (از منتهی الارب ). برادة؛ برگ که از سرما ریخته باشد. (دهار). تَقنیب ؛ بابرگ شدن کشت . (از منتهی الارب ). تَلجین ؛ برگ خطمی بهم بزدن تا ستبر و پوسیده شود. (تاج المصادر بیهقی ). تَمرید؛ برگ دور کردن از درخت . تَمشّر؛ سبز شدن برگ . جُثالة؛ برگ افتاده از درخت . (از منتهی الارب ). خَبط؛ برگ از درخت بیفکندن . برگ فروکوفتن و جز آن خواستن . (دهار). برگ درخت ریختن به عصا. خَبَط؛ هر برگ که از درخت زده باشند. (از منتهی الارب ). خَرط؛ برگ از درخت فروکردن . (دهار). دست فرومالیدن بر درخت تا برگ او فروریزد. خَزَمة؛ برگ بافته ٔ مقل . (از منتهی الارب ). خوص ؛ برگ خرما، بافته باشد یا غیربافته . (منتهی الارب ) (از دهار). رَشاش ؛ برگ ریخته . سَفیر؛ برگ از درخت افتاده و خشک شده که باد آنرا بروبد. شَری ؛برگ درخت حنظل . (منتهی الارب ). شَطْء؛ اول برگ کشت . (دهار). خوشه ٔ کشت و یا برگ آن . شَعَن ؛ برگ خشک افتاده از گیاه و درخت . عَبَل ؛ برگ درخت ریختن . برگ از درخت فروریخته . برگ باریک دراز یا کوتاه . برگ نو درآورده . (منتهی الارب ). عُصافة؛ برگ کشت افتاده . عَصف ؛ برگ کشت . (دهار) (منتهی الارب ). برگ کشت بریدن . (تاج المصادر بیهقی ). عَواذ، عَوَذ؛ برگ فروریخته از درخت .(منتهی الارب ). عَیل ؛ برگ از درخت فراگرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). غار؛ برگ درخت رز. غَف ّ؛ برگ خشک شده . غَلفَق ؛ برگ درخت مادام که بر درخت باشد. فرش ؛ کشت برگ گسترده . قِناب ؛ برگ گرد در سر کشت چون به بار آوردن شروع کند. قُنّابة؛ برگ کشت ، و برگ که در آن خوشه فراهم آید. لَجَن ؛ برگ کوفته ٔ با آرد آمیخته . لَجین ؛ برگ افتاده . مفرش ؛ کشت برگ گسترده . (منتهی الارب ). وَرق ؛ برگ از درخت فراگرفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). وَریق ؛ درخت بسیاربرگ . (دهار). هَت ّ؛ فروافتادن برگ درخت . هُدّاب ؛ برگی که پهنا ندارد. هِریاع ؛ برگ که از باد بیفتد. (از منتهی الارب ). هَش ّ؛ برگ از درخت بریزانیدن برای گوسپند. (دهار). به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (از منتهی الارب ). برگ درخت فروکردن برای گوسفند. (تاج المصادر بیهقی ). شجرة هَشِرة و هَشور؛ درخت که زود برگش بیفتد. (منتهی الارب ).
- برگ آوردن درخت ؛ بیرون آمدن برگهای آن . برگ کردن درخت . ایراق . تصنیف . توریق . دثور. ورق : اِرقطاط، اِرقیطاط؛ برگ آوردن درخت عرفج . تصنّف ؛آماده شدن گیاه و درخت برگ آوردن را. (از منتهی الارب ).
- برگ باباآدم ؛ اراقیطون ، که گیاهی است از تیره ٔ مرکبیان و دارای برگهای پهن و در کنار جاده ها و زمینهای علفزار میروید. (از فرهنگ فارسی معین ) (از گیاه شناسی گل گلاب ). چون این گیاه برگهای بسیار پهن دارد گویند آنگاه که آدم از بهشت طرد شد برای ستر عورت دو برگ از برگ باباآدم داشت . (یادداشت دهخدا).
- برگ برآوردن ؛ برگ بیرون آوردن . وَرق . (از منتهی الارب ). برگ کردن درخت : اِعصاف ؛ برگ برآوردن کشت . اِعبال ، عَبل ، مَأی ؛ برگ برآوردن درخت . تروّح ؛ دوباره برگ برآوردن درخت . تمشّر؛ برگ و شاخ برآوردن درخت . (از منتهی الارب ).
- برگ بستن ؛ بیره ٔ پان بستن . (آنندراج ) : تنبولی به بستن برگ سبز به سرخروئی دست برآورد. (ملا طغرا، از آنندراج ).
- برگ بغرا ؛ عبارت از تنگهای بغرا که زواله ٔ آرد گندم پهن کرده بشکل برگ سازند و به شربت و قند پزند. بَغرا نام پادشاه ترکستان است که موجد طعام موصوف است . و نیز بغرا طعامی است که آنرا بورک هم گویند. (از غیاث ) (از آنندراج ) :
برگ بغرا لطیف چون نسرین
همه تن گوش از پی تحسین .
- برگ بو . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ بیاوردن ؛ برگ آوردن . ظاهر کردن برگ : اًحواص ؛ برگ بیاوردن خرما. (تاج المصادر بیهقی ).
- برگ بید . رجوع به این ترکیب در ردیف خود، و به بید برگ شود.
- برگ بیرون آمدن ؛ ظاهر شدن برگ درخت : وَراق ؛ وقت برگ بیرون آمدن درخت . (دهار).
- برگ بیرون آوردن ؛ آشکار کردن برگ درخت : تَمشیر؛ برگ و شاخ بیرون آوردن درخت و آشکار کردن آنرا. (از منتهی الارب ).
- برگ ْپیوند ؛ برگی که آنرا با شاخی برگ دیگر پیوند دهند، و پیوندی که نهال راکنند، از عالم شاخ پیوند و نخل پیوند. (آنندراج ):
در حریم حسن هر شمعی که برخیزد ز خاک
از پر پروانه ٔ ما برگ پیوندش کند.
بوسه ام پان خورده داد ازلعل خویش
برگ پیوندی است شفتالوی او.
ز برگ سیلی استاد برگ پیونداست
که می دهد ثمر اعتبار نخل ادب .
- برگ تتماج ؛ قسمی از آش است . رجوع به تُتماج شود.
- برگ تنبول ؛ نوعی از برگ فلفل که هندوها آنرا می خایند. (ناظم الاطباء). ورق التنبول . رجوع به تَنبول شود.
- برگ توت ؛ ورق درخت توت :
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک
برگ توت است که گشته ست بتدریج اطلس .
- برگ چغندر ؛ ورق و برگ چغندر.
- || مثل برگ چغندر؛ کم ارزش . فلان است ، نه برگ چغندر. نظیر : فلان است نه دوغ ترکمانی . (امثال وحکم دهخدا).
- برگ چنار ؛ ورق و برگ درخت چنار.
- || نوعی از رنگهاست و این ازاهل زبان بتحقیق پیوسته . (آنندراج ). ورق الدلب .
- برگ خزان ؛ برگ پائیزی . برگ خزان زده .
- || مثل برگ خزان ؛ کثیر و از اصل برافتاده . جمع کثیری در مرگامرگی یا جنگ ، مریض یا مجروح یا قتیل افتاده .
- برگ خِنگ ؛ برگ بارتنگ ، در لهجه ٔ مردم قزوین . (یادداشت دهخدا).
- برگ درآوردن ؛ برگ آوردن : عَبَل ؛ برگ نو درآورده . (منتهی الارب ).
- برگ دلمه ؛ برگ مو. برگ درخت مو که از آن دلمه سازند. رجوع به دلمه و برگ مو شود.
- برگ رَز ؛ برگ درخت انگور :
فروریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ .
- برگ رزان . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ ریزه ؛ برگ ریز. ریزه های برگ : شَکیر؛ برگ ریزه های گرداگرد شاخ خرما. (از منتهی الارب ).
- برگ زر ؛ به معنی برگ زرد آمده است . (هفت قلزم ).
- برگ سبز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ کازرونی ؛ انیسون بری که نوعی گیاه است .(فرهنگ فارسی معین ).
- برگ کاه ؛ پر کاه :
میان هوا همچو یک برگ کاه
بر آن نیزه برساخته جایگاه .
هر آنکس که او برگ کاهی ز کس
ستاند نباشدْش فریادرس .
می توان کردن تلافی عمرضایعگشته را
گر ز نوبرگ گیاه تازه گردد برگ کاه .
و رجوع به کاه برگ و که برگ در همین ترکیبات شود.
- برگ گل ؛ هر یک از پره های گل . هر یک ازپرکهای گل . گلبرگ :
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سرمیخواره برگ گل بفتالید.
میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
با خرد میل سوی مل چه کنی
سپر خار برگ گل چه کنی ؟
نثار روی تو هر برگ گل که در چمنست
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست .
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت .
نازک و نرم و دلکش اندامش
بی سبب برگ گل نشد نامش .
- || مثل برگ گل ؛ چهره ، بدن ، نان یا بناگوشی نازک و لطیف . (امثل و حکم دهخدا).
- برگ گلاب ؛ برگ گل سرخ که آنرا به عربی ورد خوانند. (از آنندراج ) :
پس از شستن شخص خورشیدتاب
کشیدند بر وی چو برگ گلاب .
- برگ نیل ؛ وسمه که نوعی گیاه است . (فرهنگ فارسی معین ). گیاهی است که زنان آنرا بجوشانند و بر ابروان نهند و به عربی وسمه گویند. (برهان ) (از آنندراج ) (انجمن آرا). به فارسی وسمه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویة). کُتم . (منتهی الارب ). رجوع به وسمه شود.
- برگ و بار ؛ اوراق و اثمار درختان . (آنندراج ). برگ و میوه . (ناظم الاطباء). حاصل و نتیجه ٔ درخت . مجموع برگها و میوه های درخت .
- بی برگ ؛ بدون برگ . بدون ورق :
چو درویش بی برگ دیدم درخت .
أمرد؛ درخت بی برگ . (دهار).
- بی برگ وبار ؛ برهنه از میوه و برگ . حالتی که درخت در اواخر پائیز و زمستان دارد :
بی برگ وبار خصم تو چون در خزان درخت
چون گوسفند عید فدای تو کرده جان .
- بیدبرگ ؛ برگ بید. رجوع به برگ بید در ردیف خود شود.
- || نوعی از پیکان تیر و شمشیر و خنجر که بصورت برگ بید سازند. (از آنندراج ). برگ بید :
گر آری به خروارها درع و ترگ
کجا باشدت برگ یک بیدبرگ .
درآمد ز بحران سر بیدبرگ
گشاده بر او روزن درع و ترگ .
و رجوع به برگ بید در ردیف خود شود.
- بیش از برگ درخت ؛ سخت بسیار. (یادداشت دهخدا) :
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگر بشمرد مردم نیک بخت .
- پربرگ ؛ دارای برگهای انبوه . با برگهای انبوه و بسیار. بسیاربرگ :
اینْت پر برگ و بر درختانی
که هنر برگ و علم بر دارند.
- دوبرگی ؛ حالت نوبرگی . پدید آمدن دو برگ نخستین بر شاخی :
مخایل سروری به کودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دوبرگ بوی دهد ضیمران .
سرشت نیک و بد پنهان نماند
توان دانست ریحان از دوبرگی .
- سمن برگ ؛ برگ سمن . رجوع به سمن برگ در همین لغت نامه شود.
- کاه برگ ؛ برگ کاه . پر کاه :
که در ره چنان دار کارش ببرگ
که نبود نیازش به یک کاه برگ .
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنانکه نیست به یک جو جهان خریدارم .
گوا توئی که ندارم به کاه برگی برگ
به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا.
و رجوع به برگ کاه و که برگ در همین ترکیبات شود.
- که برگ ؛ کاه برگ . پر کاه . برگ کاه :
به که برگ ساکن کنی باد را
هراسانی از بید پولاد را.
ربودندش آن دیوساران ز جای
چو کهبرگ را مهره ٔ کهربای .
و رجوع به کاه برگ و برگ کاه در همین ترکیبات شود.
- گل برگ ؛ برگ گل . پره های گل :
چو بر گل شبیخون کند زمهریر
به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر.
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرگ چنین طری ندیدم .
رجوع به گلبرگ در همین لغت نامه شود.
- گل صدبرگ ؛ گلی است زردرنگ . ورد مضاعف . رجوع به صد برگ در همین لغت نامه شود :
گل صدبرگ به صد برگ نهد خوش خوانی
تا بر آن خوان بنوا بلبل خوشخوان باشد.
|| ورقه . کاغذ.
- برگ اجرائی ؛ ورقه ٔ اجرائیه . ورقه ایست که در دادگاه به تقاضای محکوم له صادر میشود و مشتمل بر امضای رئیس دادگاه و منشی ومهر دادگاه و نام مأمور اجرا است و بوسیله ٔ آن متن حکم یا قرار به رؤیت طرفین (محکوم له و محکوم علیه ) یا وکیل آنان از طریق رسمی ابلاغ میشود. (از فرهنگ حقوقی ).
|| ورق بازی ، در قمار: تک برگ ، سربرگ ، ته برگ ، چهاربرگی . هر یک از ورقهای آس و گنجفه و مانند آن .
- برگ زدن ؛ افزودن ورقی به قصد نیرنگ و خدعه بر اوراق بازی . خدعه کردن . حقه بازی کردن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| هر چیز شبیه برگ در گستردگی . قطعه از چیزی چون برگ .
- برگ پالوده ؛ قطعه های پالوده که به کارد برند. (آنندراج ) :
کاسه بیند چو شربت آلوده
لرزدش دل چو برگ پالوده .
- کباب برگ ؛ کباب که گوشت آنرا به قطعات بریده باشند ناکوبیده . رجوع به کباب شود.
|| ساز و نوا و اسباب و جمعیت و دستگاه و سامان و سرانجام ، عموماً، و سامان و سرانجام مهمانی ، خصوصاً. (برهان ). ساز نوا و سامان و اسباب و سرانجام . (غیاث ). دستگاه . سامان (خصوصاً مهمانی ). اسباب خانه و ساخته . (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از ساز و سامان . (آنندراج ). نوا. لوازم حیات . رخوت . اسباب . رخت . سامان . ساز. آلت . ادات . (یادداشت دهخدا) : هرکس بادی در سر گرفته است و بنده [ خواجه احمد حسن ] برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158). پس رای زد که محبوسان را که روی ِ رها کردن ایشان نبود... همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 95). حالی صد دینارم فرمود تا برگ رمضان سازم ...عظیم شادمانه بازگشتم و برگ رمضان بفرمودم . (چهارمقاله ).
برگ ریزان بهمه حال فرو باید ریخت
بقدح آنچه از او برگ نشاط و طرب است .
چون خوان کرم نماند تا کی
برگت طلبم نوات جویم .
گوا توئی که ندارم به کاه برگی برگ
به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا.
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنانکه نیست به یک جو جهان خریدارم .
به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برگ و با ساز.
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود.
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز.
اتابک او را برگهای وافر می فرستاد و مالهای بافراط می داد. (جهانگشای جوینی ).
از جهان مرگ سوی برگ رو
چون بقا ممکن بود فانی مشو.
نی برگ که خیمه ای زنم پهلویت
نه سیم که خانه ای خرم در کویت .
بازآ وجان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی نوا را؟
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه .
که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش .
گل صدبرگ به صد برگ نهد خوش خوانی
تا بر آن خوان بنوا بلبل خوشخوان باشد.
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد.
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن .
صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی .
چمن شد دلگشا برگ طرب بیرون فرستادم
بپای سرو پیش از خود می گلگون فرستادم .
- ببرگ ؛ دارای اسباب و سامان . بانو :
جان پذیران چه بینوا چه ببرگ
همه در کشتیند و ساحل مرگ .
جان از درون بفاقه و طبع از برون ببرگ
دیو از خورش بهیضه و جمشید ناشتا.
- ببرگ آمدن ؛ فراهم آمدن اسباب و سامان :
هر امید را کار ناید ببرگ
بس امید کانجام آن هست مرگ .
- ببرگ بودن ؛ ساز و سامان فراهم بودن :
همه کار مردم نبودی ببرگ
که پوشیدنیشان همه بود برگ .
تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ
کجا نیستت مرگ هرگز ببرگ .
سپاهی که کارش نباشد ببرگ
چرا دل نهد روز هیجا به مرگ ؟
- ببرگ داشتن ؛ فراهم داشتن اسباب :
که در ره چنان دار کارش ببرگ
که نبود نیازش به یک کاه برگ .
- ببرگ کردن ؛ ساز و سامان و اسباب فراهم کردن :
من ایدر همه کار کردم ببرگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ .
- برگ خانه ؛ مبل . اثاث : [ قاضی ] گفت ای زن از چه شکایت می کنی شوهر نانت نمی دهد یا برگ خانه ات نمی کند... زن گفت اگر نفقه کم دهد روا دارم ... ولیکن نگر تا بر سر من بدک نگیرد. (تفسیر سوره ٔ یوسف ، کتابخانه ٔ ملی رشت ).
- برگ رزم ؛ ساز جنگ . تدارکات و تجهیزات پیکار :
بهر جا که بودی به بزم و به رزم
پر از درد و نفرین بدی برگ رزم .
- برگ و بار ؛ساز و سامان . برگ و نوا :
به عهد مفتی عالم درخت جاه و جلال
به نام و کنیت او برگ و بار می سازد.
- برگ و ساز ؛ سامان . برگ و نوا. (هفت قلزم ). سر و سامان . زر و پول .معاش و گذران . (ناظم الاطباء) :
بس که ببستند بر و برگ و ساز
گر تو بیایی نشناسیش باز.
یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت .
- برگ و نوا ؛ سامان و سرانجام . (هفت قلزم ). سر و سامان . زر و پول . معاش و گذران . (ناظم الاطباء) :
روز دولت بود از رای تو با زیب و بفر
کار ملت بود از کلک تو با برگ و نوا.
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمه ای
صد چوما را روزها نی سالها برگ و نواست .
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا خواستن
عیسی و آنگه بوام نیل و بقم داشتن .
ای دل بنوای جان چه باشی
بی برگ و نوا نوان چه باشی ؟
چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی
چون باد شد براق تو برگستوان مخواه .
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان .
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت .
- بی برگ ؛ بی نوا. بی ساز : گفت او [ عمر ] شوی مرا به غزا فرستاد و کشته شد و ما چنین بی برگ ماندیم . (ترجمه ٔطبری بلعمی ).
بخان اندر آی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
چو شد کار بی برگ بگریختم
بدام بلا برنیاویختم .
بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بینوا و فاخته با گونه گون نوا.
عاقبت ابوبکر زکریا که اصل فتنه بود بگریخت با مردم اندک بی برگ و بی نوا به خراسان رفت . (تاریخ بخارا).اگر شبی پیرزنی در خانه ٔ بی برگ خفته باشد دامن تو گیرد و بر تو خصمی کند. (تذکرةالاولیاء عطار). چون روزگاری برآمد بی برگ و بی نوا شد. (تذکرة الاولیاء عطار).
به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرومانده بی برگ سخت .
درخت اندر بهاران بر فشاند
زمستان لاجرم بی برگ ماند.
چو درویش بی برگ دیدم درخت .
- بی برگ و بار ؛ بی سامان . بی ساز :
بی برگ و بار خصم تو چون در خزان درخت
چون گوسفند عید فدای تو کرده جان .
- بی برگی ؛ بی نوایی :
پای این مردان نداری جامه ٔ ایشان مپوش
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن .
چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت .
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم .
گر بی برگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم .
|| میسر. (یادداشت دهخدا). ممکن .
- برگ بودن ؛ میسر بودن . ممکن بودن . (یادداشت دهخدا). امکان داشتن :
تو با گل و سوسن زن و من با لب و زلفش
ور برگ بود بنشین تابوسه شماری .
- برگ ساختن ؛ تهیه ٔ وسایل سفر و جز آن دیدن . مهیا ساختن وسایل سفر و جز آن :
بترسددل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ .
شاه حکیم را گفت ما را برگ ظلمات می باید ساخت . (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). هرقل برگ ساخت و خروج کرد و شهربراز از اپرویز مستشعر بود و ولایت نگاه داشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104 و 105). باید که پولها [= پلها] را عمارت کنی و برگ بسازی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). در آن وقت کی از پیکار عرب فارغ شد و با مقر عز خویش آمد برگ بساخت و لشکرها سوی روم کشید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 69). مرا فرمود برگ بسازم و آن جایگاه [ سد یأجوج و مأجوج ] روم تا معاینه ببینم . (مجمل التواریخ و القصص ). به اندک روزگار برگ ایشان بساخت و با خواجه حسین میکال فرستاد. (چهارمقاله ).
رفت در گنجهای پنهانی
یک بیک ساخت برگ مهمانی .
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی .
خوشا حال کسی کو پیش اَز مرگ
شود بیدار و سازد مرگ را برگ .
- برگ سپردن ؛ ساز و وسیله نهادن . ساز و وسیله گذاردن :
گنجی آماده کرد و برگ سپرد
تا برد رنج اگر تواند برد.
- برگ سفر ساز کردن ؛ مهیا کردن وسائل سفر :
مدت عمر کم و وقت بهاران تنگ است
غنچه در پوست مگر برگ سفر ساز کند.
- برگ ِ کاری کردن ؛ اِعداد آن کردن .تهیه ٔ آن دیدن . (یادداشت دهخدا). اسباب آن فراهم کردن . تدارک آن دیدن . به آمادگی آن برآمدن : اسکندر پریان را بفرستاد و گفت بروید و بنگرید تا ایشان برگ جنگ می کنند یا نه . (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). چون بازآمد شاه از خواب برخاسته بود و برگ نماز می کرد. (اسکندرنامه ).
برگ می صبوح کن سرکه فروختن که چه
گرچه ز خواب خسته ای خوش ترش و گران سری .
برگ تحویل می کند رمضان
بار تودیع بر دل اِخوان .
- برگ نبودن ؛ میسور نبودن . نوا و ساز و سامان نبودن :
ابا پشّه و پیل در چنگ مرگ
یکی باشد ایدر بُدَن نیست برگ .
بدان گیتی ارچندشان برگ نیست
همان به که آویزش مرگ نیست .
|| جهیز : چون سوی نعمان روی نامه بدو ده و تو به روم رو تابازآئی او برگ دختر ساخته باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || توشه . آذوقه . (فرهنگ فارسی معین ). ذخیره ٔ سربازان و مسافرین و یا مهمان و دولت و دکان دار. (ناظم الاطباء) :
هر چیزکه هست ترک می باید کرد
وز ترک اساس برگ می باید کرد.
نامه ای فرمودنوشتن [ سلیمان بن عبدالملک ] به والی بلخ تا برمک را به دمشق فرستد و اگر صدهزار دینار در برگ راه و تجمل او بکار آید بدهد. (تاریخ برامکه ). اکنون که کار تمام شد و دین اسلام بنظام شد برگ مرگ بساز و از سرای عاریت بپرداز. (قصص الانبیاء ص 231).
مرگ این را هلاک و آنرا برگ
زهر این را غذا و آنرا مرگ .
میزبان دشمنانْت را مرگ است
با چنین دعوتی کرا برگ است ؟
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته ست
مرغ اندک زاد در بسیاردانی آمده ست .
به اندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ .
برگها را برگ از انعام او
دایگان را دایه لطف عام او.
- برگ راه (ره ) ؛ ساز راه . وسایل سفر. زاد و توشه ٔ راه : بعد از آن ملک سالی به برگ راه مشغول شد. (مجمل التواریخ و القصص ). وزیر خویش را با چهارهزار سوار و یکساله برگ راه راست بکرد و پیش ملک حمیر فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ).
با انجمن بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست .
راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره و توشه ٔ منزل بساز.
- برگ زمستان (زمستانی ) ؛آذوقه ٔ زمستان :
هرکه جهان خواهد کآسان خورد
تابستان برگ زمستان خورد.
خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
غم مرگت چو غم برگ زمستانی نیست .
- برگ عیش ؛ توشه ٔ زندگی :
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس ، تو پیش فرست .
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن .
- برگ قیامت ؛ توشه ٔ قیامت . توشه و آزوقه ازبرای قیامت :
تخم کرم کشت سلامت بود
چون برسدبرگ قیامت بود.
- برگ ولالنگ ؛ ساز و توشه ای که مردم فرومایه از مهمانیها بردارند :
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا از اینجا برگ و لالنگی برم .
و رجوع به لالنگ شود.
|| قصد و عزم . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). قصد و عزیمت و التفات . (آنندراج ). قصد و عزیمت و نیت . (ناظم الاطباء) :
نه ترا برگ وصال و نه مرا طاقت هجر
احسن اﷲ جزاک اینْت برونق سر و کار.
دست از طلب مدار گرت برگ آن رهست
کآنرا که توشه ای نه ز فقر است بی نواست .
|| التفات و پروا. (برهان ) (غیاث ). التفات . توجه . هوی . سر. پروا. میل . آرزو. رغبت . حال . دماغ . روی . خواهش . فراغ :
کردمی اختیار خود را مرگ
این حیاتم دگر نبودی برگ .
چه گنه کرده ام نگارینا
که ترا برگ صحبت ما نیست .
چنان کرشمه ٔ ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید.
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمداﷲ
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم .
آشفته دماغم سر و برگ سخنم نیست
دامن چه گشایم که گلی در چمنم نیست .
|| قوه . (ناظم الاطباء). تاب . توان . نیرو :
پای این مردان نداری جامه ٔ ایشان مپوش
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن .
بدان ز کرد بد خویش از او جزا دیدند
کراست برگ بدی کردن و جزا دیدن ؟
که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه .
با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیبائیم نیست .
|| کسوت قلندران . (برهان ) (ناظم الاطباء). ورق و پوستی که قلندران آنرا مانندلنگ بر کمر بندند و از این جهت قلندران را برگ بند گویند. (آنندراج ).
- برگ بند ؛ قلندران باعتبار برگ که بر کمر بندند. (از آنندراج ) :
نهالان برگ بند از رشک سروش ؟
چو گل هرچند با دامان پاکی
ز حرف برگ بندان بیمناکی .
- برگ بندی ؛ عمل برگ بستن . صاحب آنندراج آرد: محمدطاهر نصیرآبادی در احوال لطیفا آورده که او در لباس قلندران برگ بند بوده بعد از آن شال پوشی اختیار نموده یعنی دلقی و خرقه ای می پوشید، و آخر معلوم شد که برگ بندی لباس قلندران است از چرم و پوست - انتهی . و رجوع به برگ بند در همین ترکیبات شود.
|| نوعی درفش برای قطع کردن کرباس در طول تخت گیوه . (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح موسیقی ) نغمه . آهنگ . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). ساز و نوا و نغمه و آهنگ . (ناظم الاطباء) :
جمله مرغان برگ کرده جیک جیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک .
|| تیغه . || علف . || عقل . || بازو. (ناظم الاطباء).
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم .
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپرّی سوی هوا.
و کنون باز ترا برگ همی خشک شود
بیم آنست مرا بشک بخواهد زدنا.
یکایک به دستان رسید آگهی
که پژمرده شد برگ سرو سهی .
مر او را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری بکردار روشن چراغ .
بدان مهربانی دل شهریار
بسان درختی پر از برگ و بار.
شود برگ پژمرده و بیخ سست
سرش سوی پستی گراید نخست .
به رستم چنین گفت کاوس کی
که از کوه البرز تا برگ نی .
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
طوطی میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی .
بجملگی همه زاسبان درآمدند بخاک
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان .
گفتار تو بار است و کار برگست
که اشنود چنین بار و برگ زیبا؟
در زیر بر و برگ تو گریزد
گمراه ز سرمای جهل و گرما.
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت .
کآنچه با برگ درختان می کند
با تن و جان شما آن می کند.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هرورقی دفتریست معرفت کردگار.
ز سنگ اگر ندیده ای چسان جهد شرارها
ببرگهای لاله بین میان مرغزارها.
اختباط؛ برگ از درخت فروکردن ازبرای چهارپای . (تاج المصادر بیهقی ). اًعبال ؛ برگ درخت ریختن . (از منتهی الارب ). افرار؛ برگ ریختن داشتن . (تاج المصادر بیهقی ). اًمصاخ ؛ برگ و شاخ بیرون آوردن یز. اُمصوخة؛برگ و شاخ یزبن و نصی . أملوج ؛ برگ درختی صحرایی شبیه برگ سرو. ایراق ؛ بسیار شدن برگ درخت . (از منتهی الارب ). برادة؛ برگ که از سرما ریخته باشد. (دهار). تَقنیب ؛ بابرگ شدن کشت . (از منتهی الارب ). تَلجین ؛ برگ خطمی بهم بزدن تا ستبر و پوسیده شود. (تاج المصادر بیهقی ). تَمرید؛ برگ دور کردن از درخت . تَمشّر؛ سبز شدن برگ . جُثالة؛ برگ افتاده از درخت . (از منتهی الارب ). خَبط؛ برگ از درخت بیفکندن . برگ فروکوفتن و جز آن خواستن . (دهار). برگ درخت ریختن به عصا. خَبَط؛ هر برگ که از درخت زده باشند. (از منتهی الارب ). خَرط؛ برگ از درخت فروکردن . (دهار). دست فرومالیدن بر درخت تا برگ او فروریزد. خَزَمة؛ برگ بافته ٔ مقل . (از منتهی الارب ). خوص ؛ برگ خرما، بافته باشد یا غیربافته . (منتهی الارب ) (از دهار). رَشاش ؛ برگ ریخته . سَفیر؛ برگ از درخت افتاده و خشک شده که باد آنرا بروبد. شَری ؛برگ درخت حنظل . (منتهی الارب ). شَطْء؛ اول برگ کشت . (دهار). خوشه ٔ کشت و یا برگ آن . شَعَن ؛ برگ خشک افتاده از گیاه و درخت . عَبَل ؛ برگ درخت ریختن . برگ از درخت فروریخته . برگ باریک دراز یا کوتاه . برگ نو درآورده . (منتهی الارب ). عُصافة؛ برگ کشت افتاده . عَصف ؛ برگ کشت . (دهار) (منتهی الارب ). برگ کشت بریدن . (تاج المصادر بیهقی ). عَواذ، عَوَذ؛ برگ فروریخته از درخت .(منتهی الارب ). عَیل ؛ برگ از درخت فراگرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). غار؛ برگ درخت رز. غَف ّ؛ برگ خشک شده . غَلفَق ؛ برگ درخت مادام که بر درخت باشد. فرش ؛ کشت برگ گسترده . قِناب ؛ برگ گرد در سر کشت چون به بار آوردن شروع کند. قُنّابة؛ برگ کشت ، و برگ که در آن خوشه فراهم آید. لَجَن ؛ برگ کوفته ٔ با آرد آمیخته . لَجین ؛ برگ افتاده . مفرش ؛ کشت برگ گسترده . (منتهی الارب ). وَرق ؛ برگ از درخت فراگرفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). وَریق ؛ درخت بسیاربرگ . (دهار). هَت ّ؛ فروافتادن برگ درخت . هُدّاب ؛ برگی که پهنا ندارد. هِریاع ؛ برگ که از باد بیفتد. (از منتهی الارب ). هَش ّ؛ برگ از درخت بریزانیدن برای گوسپند. (دهار). به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (از منتهی الارب ). برگ درخت فروکردن برای گوسفند. (تاج المصادر بیهقی ). شجرة هَشِرة و هَشور؛ درخت که زود برگش بیفتد. (منتهی الارب ).
- برگ آوردن درخت ؛ بیرون آمدن برگهای آن . برگ کردن درخت . ایراق . تصنیف . توریق . دثور. ورق : اِرقطاط، اِرقیطاط؛ برگ آوردن درخت عرفج . تصنّف ؛آماده شدن گیاه و درخت برگ آوردن را. (از منتهی الارب ).
- برگ باباآدم ؛ اراقیطون ، که گیاهی است از تیره ٔ مرکبیان و دارای برگهای پهن و در کنار جاده ها و زمینهای علفزار میروید. (از فرهنگ فارسی معین ) (از گیاه شناسی گل گلاب ). چون این گیاه برگهای بسیار پهن دارد گویند آنگاه که آدم از بهشت طرد شد برای ستر عورت دو برگ از برگ باباآدم داشت . (یادداشت دهخدا).
- برگ برآوردن ؛ برگ بیرون آوردن . وَرق . (از منتهی الارب ). برگ کردن درخت : اِعصاف ؛ برگ برآوردن کشت . اِعبال ، عَبل ، مَأی ؛ برگ برآوردن درخت . تروّح ؛ دوباره برگ برآوردن درخت . تمشّر؛ برگ و شاخ برآوردن درخت . (از منتهی الارب ).
- برگ بستن ؛ بیره ٔ پان بستن . (آنندراج ) : تنبولی به بستن برگ سبز به سرخروئی دست برآورد. (ملا طغرا، از آنندراج ).
- برگ بغرا ؛ عبارت از تنگهای بغرا که زواله ٔ آرد گندم پهن کرده بشکل برگ سازند و به شربت و قند پزند. بَغرا نام پادشاه ترکستان است که موجد طعام موصوف است . و نیز بغرا طعامی است که آنرا بورک هم گویند. (از غیاث ) (از آنندراج ) :
برگ بغرا لطیف چون نسرین
همه تن گوش از پی تحسین .
- برگ بو . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ بیاوردن ؛ برگ آوردن . ظاهر کردن برگ : اًحواص ؛ برگ بیاوردن خرما. (تاج المصادر بیهقی ).
- برگ بید . رجوع به این ترکیب در ردیف خود، و به بید برگ شود.
- برگ بیرون آمدن ؛ ظاهر شدن برگ درخت : وَراق ؛ وقت برگ بیرون آمدن درخت . (دهار).
- برگ بیرون آوردن ؛ آشکار کردن برگ درخت : تَمشیر؛ برگ و شاخ بیرون آوردن درخت و آشکار کردن آنرا. (از منتهی الارب ).
- برگ ْپیوند ؛ برگی که آنرا با شاخی برگ دیگر پیوند دهند، و پیوندی که نهال راکنند، از عالم شاخ پیوند و نخل پیوند. (آنندراج ):
در حریم حسن هر شمعی که برخیزد ز خاک
از پر پروانه ٔ ما برگ پیوندش کند.
بوسه ام پان خورده داد ازلعل خویش
برگ پیوندی است شفتالوی او.
ز برگ سیلی استاد برگ پیونداست
که می دهد ثمر اعتبار نخل ادب .
- برگ تتماج ؛ قسمی از آش است . رجوع به تُتماج شود.
- برگ تنبول ؛ نوعی از برگ فلفل که هندوها آنرا می خایند. (ناظم الاطباء). ورق التنبول . رجوع به تَنبول شود.
- برگ توت ؛ ورق درخت توت :
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک
برگ توت است که گشته ست بتدریج اطلس .
- برگ چغندر ؛ ورق و برگ چغندر.
- || مثل برگ چغندر؛ کم ارزش . فلان است ، نه برگ چغندر. نظیر : فلان است نه دوغ ترکمانی . (امثال وحکم دهخدا).
- برگ چنار ؛ ورق و برگ درخت چنار.
- || نوعی از رنگهاست و این ازاهل زبان بتحقیق پیوسته . (آنندراج ). ورق الدلب .
- برگ خزان ؛ برگ پائیزی . برگ خزان زده .
- || مثل برگ خزان ؛ کثیر و از اصل برافتاده . جمع کثیری در مرگامرگی یا جنگ ، مریض یا مجروح یا قتیل افتاده .
- برگ خِنگ ؛ برگ بارتنگ ، در لهجه ٔ مردم قزوین . (یادداشت دهخدا).
- برگ درآوردن ؛ برگ آوردن : عَبَل ؛ برگ نو درآورده . (منتهی الارب ).
- برگ دلمه ؛ برگ مو. برگ درخت مو که از آن دلمه سازند. رجوع به دلمه و برگ مو شود.
- برگ رَز ؛ برگ درخت انگور :
فروریخت شاهانه برگی فراخ
چو برگ رز از برگ ریزان شاخ .
- برگ رزان . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ ریزه ؛ برگ ریز. ریزه های برگ : شَکیر؛ برگ ریزه های گرداگرد شاخ خرما. (از منتهی الارب ).
- برگ زر ؛ به معنی برگ زرد آمده است . (هفت قلزم ).
- برگ سبز . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- برگ کازرونی ؛ انیسون بری که نوعی گیاه است .(فرهنگ فارسی معین ).
- برگ کاه ؛ پر کاه :
میان هوا همچو یک برگ کاه
بر آن نیزه برساخته جایگاه .
هر آنکس که او برگ کاهی ز کس
ستاند نباشدْش فریادرس .
می توان کردن تلافی عمرضایعگشته را
گر ز نوبرگ گیاه تازه گردد برگ کاه .
و رجوع به کاه برگ و که برگ در همین ترکیبات شود.
- برگ گل ؛ هر یک از پره های گل . هر یک ازپرکهای گل . گلبرگ :
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سرمیخواره برگ گل بفتالید.
میان برگ گل دینار و درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
با خرد میل سوی مل چه کنی
سپر خار برگ گل چه کنی ؟
نثار روی تو هر برگ گل که در چمنست
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست .
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت .
نازک و نرم و دلکش اندامش
بی سبب برگ گل نشد نامش .
- || مثل برگ گل ؛ چهره ، بدن ، نان یا بناگوشی نازک و لطیف . (امثل و حکم دهخدا).
- برگ گلاب ؛ برگ گل سرخ که آنرا به عربی ورد خوانند. (از آنندراج ) :
پس از شستن شخص خورشیدتاب
کشیدند بر وی چو برگ گلاب .
- برگ نیل ؛ وسمه که نوعی گیاه است . (فرهنگ فارسی معین ). گیاهی است که زنان آنرا بجوشانند و بر ابروان نهند و به عربی وسمه گویند. (برهان ) (از آنندراج ) (انجمن آرا). به فارسی وسمه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویة). کُتم . (منتهی الارب ). رجوع به وسمه شود.
- برگ و بار ؛ اوراق و اثمار درختان . (آنندراج ). برگ و میوه . (ناظم الاطباء). حاصل و نتیجه ٔ درخت . مجموع برگها و میوه های درخت .
- بی برگ ؛ بدون برگ . بدون ورق :
چو درویش بی برگ دیدم درخت .
أمرد؛ درخت بی برگ . (دهار).
- بی برگ وبار ؛ برهنه از میوه و برگ . حالتی که درخت در اواخر پائیز و زمستان دارد :
بی برگ وبار خصم تو چون در خزان درخت
چون گوسفند عید فدای تو کرده جان .
- بیدبرگ ؛ برگ بید. رجوع به برگ بید در ردیف خود شود.
- || نوعی از پیکان تیر و شمشیر و خنجر که بصورت برگ بید سازند. (از آنندراج ). برگ بید :
گر آری به خروارها درع و ترگ
کجا باشدت برگ یک بیدبرگ .
درآمد ز بحران سر بیدبرگ
گشاده بر او روزن درع و ترگ .
و رجوع به برگ بید در ردیف خود شود.
- بیش از برگ درخت ؛ سخت بسیار. (یادداشت دهخدا) :
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگر بشمرد مردم نیک بخت .
- پربرگ ؛ دارای برگهای انبوه . با برگهای انبوه و بسیار. بسیاربرگ :
اینْت پر برگ و بر درختانی
که هنر برگ و علم بر دارند.
- دوبرگی ؛ حالت نوبرگی . پدید آمدن دو برگ نخستین بر شاخی :
مخایل سروری به کودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دوبرگ بوی دهد ضیمران .
سرشت نیک و بد پنهان نماند
توان دانست ریحان از دوبرگی .
- سمن برگ ؛ برگ سمن . رجوع به سمن برگ در همین لغت نامه شود.
- کاه برگ ؛ برگ کاه . پر کاه :
که در ره چنان دار کارش ببرگ
که نبود نیازش به یک کاه برگ .
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنانکه نیست به یک جو جهان خریدارم .
گوا توئی که ندارم به کاه برگی برگ
به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا.
و رجوع به برگ کاه و که برگ در همین ترکیبات شود.
- که برگ ؛ کاه برگ . پر کاه . برگ کاه :
به که برگ ساکن کنی باد را
هراسانی از بید پولاد را.
ربودندش آن دیوساران ز جای
چو کهبرگ را مهره ٔ کهربای .
و رجوع به کاه برگ و برگ کاه در همین ترکیبات شود.
- گل برگ ؛ برگ گل . پره های گل :
چو بر گل شبیخون کند زمهریر
به طفلی شود شاخ گلبرگ پیر.
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرگ چنین طری ندیدم .
رجوع به گلبرگ در همین لغت نامه شود.
- گل صدبرگ ؛ گلی است زردرنگ . ورد مضاعف . رجوع به صد برگ در همین لغت نامه شود :
گل صدبرگ به صد برگ نهد خوش خوانی
تا بر آن خوان بنوا بلبل خوشخوان باشد.
|| ورقه . کاغذ.
- برگ اجرائی ؛ ورقه ٔ اجرائیه . ورقه ایست که در دادگاه به تقاضای محکوم له صادر میشود و مشتمل بر امضای رئیس دادگاه و منشی ومهر دادگاه و نام مأمور اجرا است و بوسیله ٔ آن متن حکم یا قرار به رؤیت طرفین (محکوم له و محکوم علیه ) یا وکیل آنان از طریق رسمی ابلاغ میشود. (از فرهنگ حقوقی ).
|| ورق بازی ، در قمار: تک برگ ، سربرگ ، ته برگ ، چهاربرگی . هر یک از ورقهای آس و گنجفه و مانند آن .
- برگ زدن ؛ افزودن ورقی به قصد نیرنگ و خدعه بر اوراق بازی . خدعه کردن . حقه بازی کردن . رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| هر چیز شبیه برگ در گستردگی . قطعه از چیزی چون برگ .
- برگ پالوده ؛ قطعه های پالوده که به کارد برند. (آنندراج ) :
کاسه بیند چو شربت آلوده
لرزدش دل چو برگ پالوده .
- کباب برگ ؛ کباب که گوشت آنرا به قطعات بریده باشند ناکوبیده . رجوع به کباب شود.
|| ساز و نوا و اسباب و جمعیت و دستگاه و سامان و سرانجام ، عموماً، و سامان و سرانجام مهمانی ، خصوصاً. (برهان ). ساز نوا و سامان و اسباب و سرانجام . (غیاث ). دستگاه . سامان (خصوصاً مهمانی ). اسباب خانه و ساخته . (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از ساز و سامان . (آنندراج ). نوا. لوازم حیات . رخوت . اسباب . رخت . سامان . ساز. آلت . ادات . (یادداشت دهخدا) : هرکس بادی در سر گرفته است و بنده [ خواجه احمد حسن ] برگ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت با خلق کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158). پس رای زد که محبوسان را که روی ِ رها کردن ایشان نبود... همه را برگ و سلاح دهد تا آنجا روند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 95). حالی صد دینارم فرمود تا برگ رمضان سازم ...عظیم شادمانه بازگشتم و برگ رمضان بفرمودم . (چهارمقاله ).
برگ ریزان بهمه حال فرو باید ریخت
بقدح آنچه از او برگ نشاط و طرب است .
چون خوان کرم نماند تا کی
برگت طلبم نوات جویم .
گوا توئی که ندارم به کاه برگی برگ
به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا.
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنانکه نیست به یک جو جهان خریدارم .
به استقبال شاه آورد پرواز
سپاهی ساخته با برگ و با ساز.
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود.
ساز و برگ از سپه گرفتی باز
تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز.
اتابک او را برگهای وافر می فرستاد و مالهای بافراط می داد. (جهانگشای جوینی ).
از جهان مرگ سوی برگ رو
چون بقا ممکن بود فانی مشو.
نی برگ که خیمه ای زنم پهلویت
نه سیم که خانه ای خرم در کویت .
بازآ وجان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی نوا را؟
به دختر چه خوش گفت بانوی ده
که روز نوا برگ سختی بنه .
که من نان و برگ از کجا آرمش
مروت نباشد که بگذارمش .
گل صدبرگ به صد برگ نهد خوش خوانی
تا بر آن خوان بنوا بلبل خوشخوان باشد.
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
مائیم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد.
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن .
صبح است و ژاله می چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی .
چمن شد دلگشا برگ طرب بیرون فرستادم
بپای سرو پیش از خود می گلگون فرستادم .
- ببرگ ؛ دارای اسباب و سامان . بانو :
جان پذیران چه بینوا چه ببرگ
همه در کشتیند و ساحل مرگ .
جان از درون بفاقه و طبع از برون ببرگ
دیو از خورش بهیضه و جمشید ناشتا.
- ببرگ آمدن ؛ فراهم آمدن اسباب و سامان :
هر امید را کار ناید ببرگ
بس امید کانجام آن هست مرگ .
- ببرگ بودن ؛ ساز و سامان فراهم بودن :
همه کار مردم نبودی ببرگ
که پوشیدنیشان همه بود برگ .
تو گفتی که بگریزم از چنگ مرگ
کجا نیستت مرگ هرگز ببرگ .
سپاهی که کارش نباشد ببرگ
چرا دل نهد روز هیجا به مرگ ؟
- ببرگ داشتن ؛ فراهم داشتن اسباب :
که در ره چنان دار کارش ببرگ
که نبود نیازش به یک کاه برگ .
- ببرگ کردن ؛ ساز و سامان و اسباب فراهم کردن :
من ایدر همه کار کردم ببرگ
به بیچارگی دل نهادم به مرگ .
- برگ خانه ؛ مبل . اثاث : [ قاضی ] گفت ای زن از چه شکایت می کنی شوهر نانت نمی دهد یا برگ خانه ات نمی کند... زن گفت اگر نفقه کم دهد روا دارم ... ولیکن نگر تا بر سر من بدک نگیرد. (تفسیر سوره ٔ یوسف ، کتابخانه ٔ ملی رشت ).
- برگ رزم ؛ ساز جنگ . تدارکات و تجهیزات پیکار :
بهر جا که بودی به بزم و به رزم
پر از درد و نفرین بدی برگ رزم .
- برگ و بار ؛ساز و سامان . برگ و نوا :
به عهد مفتی عالم درخت جاه و جلال
به نام و کنیت او برگ و بار می سازد.
- برگ و ساز ؛ سامان . برگ و نوا. (هفت قلزم ). سر و سامان . زر و پول .معاش و گذران . (ناظم الاطباء) :
بس که ببستند بر و برگ و ساز
گر تو بیایی نشناسیش باز.
یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت .
- برگ و نوا ؛ سامان و سرانجام . (هفت قلزم ). سر و سامان . زر و پول . معاش و گذران . (ناظم الاطباء) :
روز دولت بود از رای تو با زیب و بفر
کار ملت بود از کلک تو با برگ و نوا.
گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمه ای
صد چوما را روزها نی سالها برگ و نواست .
همت و آنگه ز غیر برگ و نوا خواستن
عیسی و آنگه بوام نیل و بقم داشتن .
ای دل بنوای جان چه باشی
بی برگ و نوا نوان چه باشی ؟
چون فقر شد شعار تو برگ و نوا مجوی
چون باد شد براق تو برگستوان مخواه .
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزاردستان .
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت .
- بی برگ ؛ بی نوا. بی ساز : گفت او [ عمر ] شوی مرا به غزا فرستاد و کشته شد و ما چنین بی برگ ماندیم . (ترجمه ٔطبری بلعمی ).
بخان اندر آی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
چو شد کار بی برگ بگریختم
بدام بلا برنیاویختم .
بی برگ مانده ام من و نی با هزار برگ
من بینوا و فاخته با گونه گون نوا.
عاقبت ابوبکر زکریا که اصل فتنه بود بگریخت با مردم اندک بی برگ و بی نوا به خراسان رفت . (تاریخ بخارا).اگر شبی پیرزنی در خانه ٔ بی برگ خفته باشد دامن تو گیرد و بر تو خصمی کند. (تذکرةالاولیاء عطار). چون روزگاری برآمد بی برگ و بی نوا شد. (تذکرة الاولیاء عطار).
به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرومانده بی برگ سخت .
درخت اندر بهاران بر فشاند
زمستان لاجرم بی برگ ماند.
چو درویش بی برگ دیدم درخت .
- بی برگ و بار ؛ بی سامان . بی ساز :
بی برگ و بار خصم تو چون در خزان درخت
چون گوسفند عید فدای تو کرده جان .
- بی برگی ؛ بی نوایی :
پای این مردان نداری جامه ٔ ایشان مپوش
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن .
چونکه با بی برگی غربت بساخت
برگ بی برگی بسوی او بتاخت .
اگر عنقا ز بی برگی بمیرد
شکار از چنگ گنجشکان نگیرد.
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزی
بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم .
گر بی برگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم .
|| میسر. (یادداشت دهخدا). ممکن .
- برگ بودن ؛ میسر بودن . ممکن بودن . (یادداشت دهخدا). امکان داشتن :
تو با گل و سوسن زن و من با لب و زلفش
ور برگ بود بنشین تابوسه شماری .
- برگ ساختن ؛ تهیه ٔ وسایل سفر و جز آن دیدن . مهیا ساختن وسایل سفر و جز آن :
بترسددل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ .
شاه حکیم را گفت ما را برگ ظلمات می باید ساخت . (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). هرقل برگ ساخت و خروج کرد و شهربراز از اپرویز مستشعر بود و ولایت نگاه داشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 104 و 105). باید که پولها [= پلها] را عمارت کنی و برگ بسازی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98). در آن وقت کی از پیکار عرب فارغ شد و با مقر عز خویش آمد برگ بساخت و لشکرها سوی روم کشید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 69). مرا فرمود برگ بسازم و آن جایگاه [ سد یأجوج و مأجوج ] روم تا معاینه ببینم . (مجمل التواریخ و القصص ). به اندک روزگار برگ ایشان بساخت و با خواجه حسین میکال فرستاد. (چهارمقاله ).
رفت در گنجهای پنهانی
یک بیک ساخت برگ مهمانی .
همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی .
خوشا حال کسی کو پیش اَز مرگ
شود بیدار و سازد مرگ را برگ .
- برگ سپردن ؛ ساز و وسیله نهادن . ساز و وسیله گذاردن :
گنجی آماده کرد و برگ سپرد
تا برد رنج اگر تواند برد.
- برگ سفر ساز کردن ؛ مهیا کردن وسائل سفر :
مدت عمر کم و وقت بهاران تنگ است
غنچه در پوست مگر برگ سفر ساز کند.
- برگ ِ کاری کردن ؛ اِعداد آن کردن .تهیه ٔ آن دیدن . (یادداشت دهخدا). اسباب آن فراهم کردن . تدارک آن دیدن . به آمادگی آن برآمدن : اسکندر پریان را بفرستاد و گفت بروید و بنگرید تا ایشان برگ جنگ می کنند یا نه . (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). چون بازآمد شاه از خواب برخاسته بود و برگ نماز می کرد. (اسکندرنامه ).
برگ می صبوح کن سرکه فروختن که چه
گرچه ز خواب خسته ای خوش ترش و گران سری .
برگ تحویل می کند رمضان
بار تودیع بر دل اِخوان .
- برگ نبودن ؛ میسور نبودن . نوا و ساز و سامان نبودن :
ابا پشّه و پیل در چنگ مرگ
یکی باشد ایدر بُدَن نیست برگ .
بدان گیتی ارچندشان برگ نیست
همان به که آویزش مرگ نیست .
|| جهیز : چون سوی نعمان روی نامه بدو ده و تو به روم رو تابازآئی او برگ دختر ساخته باشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || توشه . آذوقه . (فرهنگ فارسی معین ). ذخیره ٔ سربازان و مسافرین و یا مهمان و دولت و دکان دار. (ناظم الاطباء) :
هر چیزکه هست ترک می باید کرد
وز ترک اساس برگ می باید کرد.
نامه ای فرمودنوشتن [ سلیمان بن عبدالملک ] به والی بلخ تا برمک را به دمشق فرستد و اگر صدهزار دینار در برگ راه و تجمل او بکار آید بدهد. (تاریخ برامکه ). اکنون که کار تمام شد و دین اسلام بنظام شد برگ مرگ بساز و از سرای عاریت بپرداز. (قصص الانبیاء ص 231).
مرگ این را هلاک و آنرا برگ
زهر این را غذا و آنرا مرگ .
میزبان دشمنانْت را مرگ است
با چنین دعوتی کرا برگ است ؟
باغ مهمان دوست برگ میزبانی ساخته ست
مرغ اندک زاد در بسیاردانی آمده ست .
به اندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ .
برگها را برگ از انعام او
دایگان را دایه لطف عام او.
- برگ راه (ره ) ؛ ساز راه . وسایل سفر. زاد و توشه ٔ راه : بعد از آن ملک سالی به برگ راه مشغول شد. (مجمل التواریخ و القصص ). وزیر خویش را با چهارهزار سوار و یکساله برگ راه راست بکرد و پیش ملک حمیر فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ).
با انجمن بزرگ برخاست
کرد از همه روی برگ ره راست .
راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره و توشه ٔ منزل بساز.
- برگ زمستان (زمستانی ) ؛آذوقه ٔ زمستان :
هرکه جهان خواهد کآسان خورد
تابستان برگ زمستان خورد.
خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
غم مرگت چو غم برگ زمستانی نیست .
- برگ عیش ؛ توشه ٔ زندگی :
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس ، تو پیش فرست .
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن .
- برگ قیامت ؛ توشه ٔ قیامت . توشه و آزوقه ازبرای قیامت :
تخم کرم کشت سلامت بود
چون برسدبرگ قیامت بود.
- برگ ولالنگ ؛ ساز و توشه ای که مردم فرومایه از مهمانیها بردارند :
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا از اینجا برگ و لالنگی برم .
و رجوع به لالنگ شود.
|| قصد و عزم . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ). قصد و عزیمت و التفات . (آنندراج ). قصد و عزیمت و نیت . (ناظم الاطباء) :
نه ترا برگ وصال و نه مرا طاقت هجر
احسن اﷲ جزاک اینْت برونق سر و کار.
دست از طلب مدار گرت برگ آن رهست
کآنرا که توشه ای نه ز فقر است بی نواست .
|| التفات و پروا. (برهان ) (غیاث ). التفات . توجه . هوی . سر. پروا. میل . آرزو. رغبت . حال . دماغ . روی . خواهش . فراغ :
کردمی اختیار خود را مرگ
این حیاتم دگر نبودی برگ .
چه گنه کرده ام نگارینا
که ترا برگ صحبت ما نیست .
چنان کرشمه ٔ ساقی دلم ز دست ببرد
که با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید.
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمداﷲ
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم .
آشفته دماغم سر و برگ سخنم نیست
دامن چه گشایم که گلی در چمنم نیست .
|| قوه . (ناظم الاطباء). تاب . توان . نیرو :
پای این مردان نداری جامه ٔ ایشان مپوش
برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن .
بدان ز کرد بد خویش از او جزا دیدند
کراست برگ بدی کردن و جزا دیدن ؟
که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه .
با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست
دستگاه صبر و پایاب شکیبائیم نیست .
|| کسوت قلندران . (برهان ) (ناظم الاطباء). ورق و پوستی که قلندران آنرا مانندلنگ بر کمر بندند و از این جهت قلندران را برگ بند گویند. (آنندراج ).
- برگ بند ؛ قلندران باعتبار برگ که بر کمر بندند. (از آنندراج ) :
نهالان برگ بند از رشک سروش ؟
چو گل هرچند با دامان پاکی
ز حرف برگ بندان بیمناکی .
- برگ بندی ؛ عمل برگ بستن . صاحب آنندراج آرد: محمدطاهر نصیرآبادی در احوال لطیفا آورده که او در لباس قلندران برگ بند بوده بعد از آن شال پوشی اختیار نموده یعنی دلقی و خرقه ای می پوشید، و آخر معلوم شد که برگ بندی لباس قلندران است از چرم و پوست - انتهی . و رجوع به برگ بند در همین ترکیبات شود.
|| نوعی درفش برای قطع کردن کرباس در طول تخت گیوه . (فرهنگ فارسی معین ). || (اصطلاح موسیقی ) نغمه . آهنگ . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). ساز و نوا و نغمه و آهنگ . (ناظم الاطباء) :
جمله مرغان برگ کرده جیک جیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک .
|| تیغه . || علف . || عقل . || بازو. (ناظم الاطباء).