بروت
لغتنامه دهخدا
بروت . [ ب ُ ] (اِ) سبلت یعنی موی لب . (غیاث ). مجموع مویهای لب برین . شارب . (بحر الجواهر). دَرَز. سِبا. سِبالة. سبلتان . سبلة. سبیل . سَودَل . شارب :
تیز در ریش و کفْل در گه شد
خنده ها رفت بربروتانم .
به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر
به تیز عتبه و ریش مسیلمه ٔ کذاب .
خاقانیا ز یارب بی فایده چه سود
کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود.
قومی همه مرد لات و لوتند
باد جبروت در بروتند.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم .
تَفَث ؛ آنچه مُحْرِم بعد آزادی حج بجا آرد از ناخن چیدن و موی ستردن و قصر بروت و مانند آن . خُنبعة؛ شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی . صُهُب اشبال ؛ دشمنان که بروتهای ایشان اصهب نبوده باشد. نَثلة؛ گو میان دو بروت . (منتهی الارب ).
- از بروت آتش فشاندن ؛ کبرو غرور و خشم بسیار نمودن :
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی .
- از بروت خود لاف زدن ؛ ادعای نیرومندی کردن . خود را قوی و توانا شمردن :
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن .
- باد بروت ؛ کنایه از کبر و غرور. باد و بروت :
کرده ز برای خربطی چند
از باد بروت ریش پالان .
تا چه خواهی کرد آن باد بروت
که بگیرد همچو جلادان گلوت .
این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی .
و رجوع به باد و بروت در همین ترکیبات شود.
- باد به بروت (در بروت ) افکندن ؛ کبر نمودن . تفاخر کردن .کبر فروختن :
باد چه افکنده ای اندر بروت
قوّتت از من نفزاید نه قوت .
بزرگ مجلس ... باد نخوت و غرور در بروت انداخت . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کی آرد شبان پنیر و قروت .
- باد در بروت داشتن ؛ لاف و گزاف بیهوده و بی اصل زدن :
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی براو خواند تموت .
- باد و بروت ؛ کبر و غرور. باد بروت :
چند آخر دعوی باد و بروت
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت .
و رجوع به باد بروت در همین ترکیبات شود.
- بر بروت خندیدن ؛ استهزاکردن . ریشخند کردن . به ریش کسی خندیدن :
علم از این بارنامه مستغنی است
تو برو بر بروت خویش بخند.
فلکش گفت بر بروت مخند
که جهانیت ریشخند کنند.
نگر تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی .
- بروت از کسی (چیزی ) ریختن ؛ زبون و مغلوب گردیدن . (از آنندراج ). پشم و پیله ریختن . تبختر و کبر و منی ، بشدن :
پنبه از حفظش چو یابد وجه قوت
زآتش موسی فروریزد بروت .
- بروت تافتن از کسی ؛ اعراض کردن و رو برگردانیدن از کسی . (از آنندراج ) :
هرکه از ما بروت می تابد
ما به ریشش فراغتی داریم .
- بروت زدن بسوی ؛ با بروت اشارت به جانبی کردن . (یادداشت دهخدا).
- بروت فرا چیزی زدن ؛ با بروت و گوشه ٔ لب بتحقیر اشاره کردن . لاف از غرور زدن :
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدیدار.
- بروت کسی برکندن ؛ کنایه از رسوا کردن وی :
با نرمی حشوهای شانت
برکنده قدر بروت قاقم .
سرمطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند.
فلک را گوش سفتی ناله ٔ تیر
بروت مهر کندی برق شمشیر.
- بروت کسی را پنبه نهادن ؛ کنایه از تمسخر و ظرافت نمودن . (غیاث ) :
شکوفه از تبسمهای شادی
بروت بادرا پنبه نهادی .
تیز در ریش و کفْل در گه شد
خنده ها رفت بربروتانم .
به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر
به تیز عتبه و ریش مسیلمه ٔ کذاب .
خاقانیا ز یارب بی فایده چه سود
کاین یارب از بروت تو برتر نمیشود.
قومی همه مرد لات و لوتند
باد جبروت در بروتند.
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم .
تَفَث ؛ آنچه مُحْرِم بعد آزادی حج بجا آرد از ناخن چیدن و موی ستردن و قصر بروت و مانند آن . خُنبعة؛ شکاف میان دو بروت نزدیک دیوار بینی . صُهُب اشبال ؛ دشمنان که بروتهای ایشان اصهب نبوده باشد. نَثلة؛ گو میان دو بروت . (منتهی الارب ).
- از بروت آتش فشاندن ؛ کبرو غرور و خشم بسیار نمودن :
چو قصاب از غضب خونی نشانی
چو نفاط از بروت آتش فشانی .
- از بروت خود لاف زدن ؛ ادعای نیرومندی کردن . خود را قوی و توانا شمردن :
دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن .
- باد بروت ؛ کنایه از کبر و غرور. باد و بروت :
کرده ز برای خربطی چند
از باد بروت ریش پالان .
تا چه خواهی کرد آن باد بروت
که بگیرد همچو جلادان گلوت .
این باد بروت و نخوت اندر بینی
آن روز که از عمل بیفتی بینی .
و رجوع به باد و بروت در همین ترکیبات شود.
- باد به بروت (در بروت ) افکندن ؛ کبر نمودن . تفاخر کردن .کبر فروختن :
باد چه افکنده ای اندر بروت
قوّتت از من نفزاید نه قوت .
بزرگ مجلس ... باد نخوت و غرور در بروت انداخت . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ).
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کی آرد شبان پنیر و قروت .
- باد در بروت داشتن ؛ لاف و گزاف بیهوده و بی اصل زدن :
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی براو خواند تموت .
- باد و بروت ؛ کبر و غرور. باد بروت :
چند آخر دعوی باد و بروت
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت .
و رجوع به باد بروت در همین ترکیبات شود.
- بر بروت خندیدن ؛ استهزاکردن . ریشخند کردن . به ریش کسی خندیدن :
علم از این بارنامه مستغنی است
تو برو بر بروت خویش بخند.
فلکش گفت بر بروت مخند
که جهانیت ریشخند کنند.
نگر تا تو از این خشخاش چندی
سزد گر بر بروت خود بخندی .
- بروت از کسی (چیزی ) ریختن ؛ زبون و مغلوب گردیدن . (از آنندراج ). پشم و پیله ریختن . تبختر و کبر و منی ، بشدن :
پنبه از حفظش چو یابد وجه قوت
زآتش موسی فروریزد بروت .
- بروت تافتن از کسی ؛ اعراض کردن و رو برگردانیدن از کسی . (از آنندراج ) :
هرکه از ما بروت می تابد
ما به ریشش فراغتی داریم .
- بروت زدن بسوی ؛ با بروت اشارت به جانبی کردن . (یادداشت دهخدا).
- بروت فرا چیزی زدن ؛ با بروت و گوشه ٔ لب بتحقیر اشاره کردن . لاف از غرور زدن :
چو سوی ده شد آن بیچاره از قهر
ز نادانی بروتی زد فرا شهر
که نزد من ندارد شهر مقدار
ولیکن بر بروتش بد پدیدار.
- بروت کسی برکندن ؛ کنایه از رسوا کردن وی :
با نرمی حشوهای شانت
برکنده قدر بروت قاقم .
سرمطرب شکست او چنگ بفکند
بروت روستایی پاک برکند.
فلک را گوش سفتی ناله ٔ تیر
بروت مهر کندی برق شمشیر.
- بروت کسی را پنبه نهادن ؛ کنایه از تمسخر و ظرافت نمودن . (غیاث ) :
شکوفه از تبسمهای شادی
بروت بادرا پنبه نهادی .