برد
لغتنامه دهخدا
برد. [ ب ُ ] (مص مرخم ) مصدر مرخم بردن :
ببردند چیزی که بایست برد
بنزدیک آن مرد بیدار و گرد.
بخواری همی بردشان خواستند
بتاراج و کشتن بیاراستند.
- جان برد ؛ بردن جان . نجات جان :
به جانبرد خود هرکسی گشته شاد
کس از کشته ٔخود نیاورد یاد.
- خورد و برد ؛ خوردن و بردن . تغذیه و تعیش . خورد و زیست . رجوع به خورد و برد شود :
از خورد و برد ورفتن بیهوده هر سوئی
اینند سال برد تنت چون ستور پیر.
- دستبرد ؛ تسلط وغلبه و قدرت و تصرف :
بفالی کز اختر توان برشمرد
تو داری در این داوری دستبرد.
عنان تکاور بدولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
چو همت سلاح است در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد.
نمودم بدین داستان دستبرد.
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد.
|| قوت پرتاب تیریا گلوله یا فشنگ یا تفنگ و موشک و امثال آن . || مقابل باخت . غلبه کردن بر حریف در قمار. فوز. غلبه بر حریف چنانکه در شطرنج و نرد :
در نرد سخات برد من بسیار است .
مبتلی چون دید تأویلات رنج
برد بیند کی شود او مات رنج .
- برد با کسی بودن ؛ منتفع شدن وی نه حریف او. (یادداشت مؤلف ).
- برد و مات ؛ برد و باخت . بردن و مات شدن : آخر این باخت ... از بهر برد و مات را بود. (کتاب المعارف ).
- || یک قسم بازی شطرنج که مهره ٔ حریف همه کشته شوند فقط شاه بماند و این بمنزله ٔ نصف مات است . (آنندراج ) (غیاث اللغات از لطائف ).
|| چیستان و لغز. (برهان ) (آنندراج ). احجیه . (برهان ). پرد. پردک . رجوع به لغز شود. تحاجی ؛ بر یکدیگر برد بردادن . محاجاة؛ برد برکسی دادن . تداعی ؛ برد بردادن با یکدیگر. مداعات ؛ برد بر کسی دادن . (مجمل اللغة). رجوع به بردکی و بردک ورجوع به احجیه شود. || بال ملخ . (آنندراج ).
ببردند چیزی که بایست برد
بنزدیک آن مرد بیدار و گرد.
بخواری همی بردشان خواستند
بتاراج و کشتن بیاراستند.
- جان برد ؛ بردن جان . نجات جان :
به جانبرد خود هرکسی گشته شاد
کس از کشته ٔخود نیاورد یاد.
- خورد و برد ؛ خوردن و بردن . تغذیه و تعیش . خورد و زیست . رجوع به خورد و برد شود :
از خورد و برد ورفتن بیهوده هر سوئی
اینند سال برد تنت چون ستور پیر.
- دستبرد ؛ تسلط وغلبه و قدرت و تصرف :
بفالی کز اختر توان برشمرد
تو داری در این داوری دستبرد.
عنان تکاور بدولت سپرد
نمود آن قوی دست را دستبرد.
چو همت سلاح است در دستبرد
بگو تا کنیم آنچه داریم خرد.
نمودم بدین داستان دستبرد.
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد.
|| قوت پرتاب تیریا گلوله یا فشنگ یا تفنگ و موشک و امثال آن . || مقابل باخت . غلبه کردن بر حریف در قمار. فوز. غلبه بر حریف چنانکه در شطرنج و نرد :
در نرد سخات برد من بسیار است .
مبتلی چون دید تأویلات رنج
برد بیند کی شود او مات رنج .
- برد با کسی بودن ؛ منتفع شدن وی نه حریف او. (یادداشت مؤلف ).
- برد و مات ؛ برد و باخت . بردن و مات شدن : آخر این باخت ... از بهر برد و مات را بود. (کتاب المعارف ).
- || یک قسم بازی شطرنج که مهره ٔ حریف همه کشته شوند فقط شاه بماند و این بمنزله ٔ نصف مات است . (آنندراج ) (غیاث اللغات از لطائف ).
|| چیستان و لغز. (برهان ) (آنندراج ). احجیه . (برهان ). پرد. پردک . رجوع به لغز شود. تحاجی ؛ بر یکدیگر برد بردادن . محاجاة؛ برد برکسی دادن . تداعی ؛ برد بردادن با یکدیگر. مداعات ؛ برد بر کسی دادن . (مجمل اللغة). رجوع به بردکی و بردک ورجوع به احجیه شود. || بال ملخ . (آنندراج ).