بدسگال
لغتنامه دهخدا
بدسگال . [ ب َ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) بداندیش . بدخواه . دشمن . (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
دل من پر آزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال .
پدید آمد آن فره ایزدی
برفت از دل بدسگالان بدی .
روان نیاکان ما خوش کنید
دل بدسگالان پر آتش کنید.
ببرد پی بدسگالان ز خاک
بروی زمین بر نماند مغاک .
اگر تاو دارد بروز نبرد
سر بدسگال اندر آرد بگرد.
هر کسی کو بدسگال شاه روزافزون شود
رنج او افزون شود چون دولت او هرزمان .
جهان از بدسگالانش تهی کن
چنان کز شیخک بی شرم طرار.
بودنیها همه ببود و نبود
آنچه بردند بدسگالان ظن .
ز دهر آنکه بود بدسگال او غمگین
بدهر آنکه بود نیکخواه او شادان .
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانه ٔ بدسگال اوماتم باد.
بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون
چون کمندتو گریبانش فروگیرد خناق .
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
بگنج و بلشکر همالم نبود.
پیر جهان بدسگال تست سوی تو
منگر و مستان ز بدسگال نواله .
نیکخواهت ز بخت محترم است
بدسگالت ز چرخ مقهور است .
اگر بدسگالان این بقصد کرده اند... دشوارتر رفع شود. (کلیله و دمنه ).
بدسگال ار در کین تو زند فارغ باش
نقش کاقبال نگارد نشود زآب تباه .
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بدسگالت را حریف آبدندان یافته .
ماند بنوک کلک تو و جان بدسگال
چون در حجاب زنگ شود مضمر آینه .
بدسگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد.
نصرت که دهد به بدسگالت
هرا که برافکند خران را.
اگر خود فرشته شود بدسگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید.
سزای بدسگال هرآینه می رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 405).
بنیکان درآویخته بدسگال
کسی را امانت نه بر خون و مال .
فرستاد چندان بدو گنج و مال
کزو دور شد مالش بدسگال .
نیکخواهان ترا عاقبت نیکو باد
بدسگالان ترا خاتمت نامحمود.
نیکخواهان ترا تاج کرامت بر سر
بدسگالان ترا بند عقوبت بر پای .
امروز بدیدم آنچه دل خواست
دید آنچه نخواست بدسگالم .
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من .
|| بدگو. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری ). و رجوع به سگال شود.
دل من پر آزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال .
ابوشکور.
پدید آمد آن فره ایزدی
برفت از دل بدسگالان بدی .
دقیقی .
روان نیاکان ما خوش کنید
دل بدسگالان پر آتش کنید.
فردوسی .
ببرد پی بدسگالان ز خاک
بروی زمین بر نماند مغاک .
فردوسی .
اگر تاو دارد بروز نبرد
سر بدسگال اندر آرد بگرد.
فردوسی .
هر کسی کو بدسگال شاه روزافزون شود
رنج او افزون شود چون دولت او هرزمان .
فرخی .
جهان از بدسگالانش تهی کن
چنان کز شیخک بی شرم طرار.
فرخی .
بودنیها همه ببود و نبود
آنچه بردند بدسگالان ظن .
فرخی .
ز دهر آنکه بود بدسگال او غمگین
بدهر آنکه بود نیکخواه او شادان .
فرخی .
همواره شهنشاه جهان خرم باد
در خانه ٔ بدسگال اوماتم باد.
منوچهری .
بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون
چون کمندتو گریبانش فروگیرد خناق .
منوچهری .
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
بگنج و بلشکر همالم نبود.
(گرشاسب نامه ).
پیر جهان بدسگال تست سوی تو
منگر و مستان ز بدسگال نواله .
ناصرخسرو.
نیکخواهت ز بخت محترم است
بدسگالت ز چرخ مقهور است .
مسعودسعد.
اگر بدسگالان این بقصد کرده اند... دشوارتر رفع شود. (کلیله و دمنه ).
بدسگال ار در کین تو زند فارغ باش
نقش کاقبال نگارد نشود زآب تباه .
اثیر اخسیکتی .
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بدسگالت را حریف آبدندان یافته .
انوری .
ماند بنوک کلک تو و جان بدسگال
چون در حجاب زنگ شود مضمر آینه .
خاقانی .
بدسگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد.
خاقانی .
نصرت که دهد به بدسگالت
هرا که برافکند خران را.
خاقانی .
اگر خود فرشته شود بدسگالش
هم از سگ نژادان شیطان نماید.
خاقانی .
سزای بدسگال هرآینه می رسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 405).
بنیکان درآویخته بدسگال
کسی را امانت نه بر خون و مال .
نظامی .
فرستاد چندان بدو گنج و مال
کزو دور شد مالش بدسگال .
نظامی .
نیکخواهان ترا عاقبت نیکو باد
بدسگالان ترا خاتمت نامحمود.
سعدی .
نیکخواهان ترا تاج کرامت بر سر
بدسگالان ترا بند عقوبت بر پای .
سعدی .
امروز بدیدم آنچه دل خواست
دید آنچه نخواست بدسگالم .
سعدی .
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من .
سعدی (بدایع).
|| بدگو. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ سروری ). و رجوع به سگال شود.