بخرد
لغتنامه دهخدا
بخرد. [ ب ِ رَ ] (ص مرکب ) خردمند. صاحب عقل . گویا در اصل باخرد بوده مخفف گشته حرکت باء هم مبدل گشت . با فتح باء هم صحیح است . (فرهنگ نظام ). هوشیار. (غیاث اللغات ). هوشمند. صاحب ادراک . خبردار. (ناظم الاطباء). عاقل . خردمند. فرزانه . ذولب . ذونهیه . لبیب . باخرد. صاحب شعور. ضدبی خرد. (انجمن آرای ناصری ). رد. اریب . ارب . دانا. صاحب عقل و هوش و شعور و خرد، و اصل باخرد بوده ضد بی خرد، خردمند. (انجمن آرای ناصری ). هوشمند. صاحب عقل .صاحب شعور و ادراک . خبردار. (هفت قلزم ) :
مردمان بخرد اندر هر زمان
راه دانش را بهر گونه زبان ...
بفرمودشان گفت بخرد بوید
به ایوان او با هم اندر شوید.
مرا نیز با مرز تو کار نیست
که نزدیک بخرد سخن خوار نیست .
که ایدون شنیدستم از موبدان
ز اخترشناسان و از بخردان .
یکی انجمن ساخت با بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان .
چو رازت به شهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم
جز آنگونه هستی که پنداشتیم .
این سیرت و این عادت واین خو که تو داری
کس رانبود تا نبود بخرد و هشیار.
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی .
به حیله ساختن استاد بخردان زمین
به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان .
رمضان پیری بس چابک و بس باخرد است
کار بخرد همه زیبا بود و اندرخور.
لیکن عادت دارد از هر چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و به تکلف گوید و من دانم که او بخرد است . (از تاریخ سیستان ). خوارزمشاه بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است . (تاریخ بیهقی ). و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی ). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی ). اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفار دبیر بخرد مجرب . (تاریخ بیهقی ).
تاندانی کار کردن باطل است از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند.
سفله جهان بیوفاست ای بخرد
با تو کجا بی وفاقرار کند.
همچو پیل است کار بخرد راست
پیل یا شاه راست یا خود راست .
دوست دانی نه بنده مر خود را
این بود شیوه مردبخرد را.
نبود هیچ طفل بخرد خرد.
گر عمرتو باشد به جهان تا سیصد
افسانه شمر زیستن بی مر خود
باری چو فسانه می شوی ای بخرد
افسانه ٔ نیک شو نه افسانه ٔ بد.
ملک فرمود خواندن موبدان را
همان کارآگهان و بخردان را.
هم نامه ٔ خسروان بخوانی
هم گفته ٔ بخردان بدانی .
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان .
عجب نبود از سیرت بخردان
که نیکی کنند از کرم با بدان .
چو گفتم ، نصیحت پذیر و بدان
عمل کن که باشی سر بخردان .
در بساط نکته سنجان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد یا خموش .
بپرسید از ایشان که ای بخردان
به لشکرگه عدل اسپهبدان .
بلخ را نسبت اگرچند به اوباش دهند
بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست .
- بخرد بخردان ؛ اعقل عقلاء. داناترین دانایان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- || لقبی است مر وزرای بعضی ممالک شرقی را. (آنندراج ). لقب بزرگترین وزراء و صدراعظم . (ناظم الاطباء).
- نابخرد ؛ نادان . رجوع به همین ماده شود.
مردمان بخرد اندر هر زمان
راه دانش را بهر گونه زبان ...
بفرمودشان گفت بخرد بوید
به ایوان او با هم اندر شوید.
مرا نیز با مرز تو کار نیست
که نزدیک بخرد سخن خوار نیست .
که ایدون شنیدستم از موبدان
ز اخترشناسان و از بخردان .
یکی انجمن ساخت با بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان .
چو رازت به شهر آشکارا شود
دل بخردت بی مدارا شود.
ز ترکان ترا بخرد انگاشتیم
جز آنگونه هستی که پنداشتیم .
این سیرت و این عادت واین خو که تو داری
کس رانبود تا نبود بخرد و هشیار.
با بخردان نشین چو بخواهی همی نشست
با نیکوان غنو چو بخواهی که بغنوی .
به حیله ساختن استاد بخردان زمین
به حرب کردن شاگرد پادشاه زمان .
رمضان پیری بس چابک و بس باخرد است
کار بخرد همه زیبا بود و اندرخور.
لیکن عادت دارد از هر چیزها گفتن که خلاف خرد باشد و به تکلف گوید و من دانم که او بخرد است . (از تاریخ سیستان ). خوارزمشاه بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است . (تاریخ بیهقی ). و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی ). ایشان را می باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخردتر اختیار کرده آید. (تاریخ بیهقی ). اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبدالغفار دبیر بخرد مجرب . (تاریخ بیهقی ).
تاندانی کار کردن باطل است از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند.
سفله جهان بیوفاست ای بخرد
با تو کجا بی وفاقرار کند.
همچو پیل است کار بخرد راست
پیل یا شاه راست یا خود راست .
دوست دانی نه بنده مر خود را
این بود شیوه مردبخرد را.
نبود هیچ طفل بخرد خرد.
گر عمرتو باشد به جهان تا سیصد
افسانه شمر زیستن بی مر خود
باری چو فسانه می شوی ای بخرد
افسانه ٔ نیک شو نه افسانه ٔ بد.
ملک فرمود خواندن موبدان را
همان کارآگهان و بخردان را.
هم نامه ٔ خسروان بخوانی
هم گفته ٔ بخردان بدانی .
چو سلطان عنایت کند با بدان
کجا ماند آسایش بخردان .
عجب نبود از سیرت بخردان
که نیکی کنند از کرم با بدان .
چو گفتم ، نصیحت پذیر و بدان
عمل کن که باشی سر بخردان .
در بساط نکته سنجان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد یا خموش .
بپرسید از ایشان که ای بخردان
به لشکرگه عدل اسپهبدان .
بلخ را نسبت اگرچند به اوباش دهند
بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست .
- بخرد بخردان ؛ اعقل عقلاء. داناترین دانایان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- || لقبی است مر وزرای بعضی ممالک شرقی را. (آنندراج ). لقب بزرگترین وزراء و صدراعظم . (ناظم الاطباء).
- نابخرد ؛ نادان . رجوع به همین ماده شود.