اورنگ
لغتنامه دهخدا
اورنگ . [ اَ رَ ] (اِ) تخت پادشاهان . (انجمن آرا) (برهان ). تخت پادشاهی . (ناظم الاطباء) (هفت قلزم ). سریر و تخت . (آنندراج ) :
نهادند اورنگ بر پشت پیل
کشیدند شمشیر گردش دو میل .
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نی گنج و تاج شهان .
بر اورنگ زرینش بنشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش مسند و اورنگ .
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشکر زنگ .
زهی دارنده ٔ اورنگ شاهی
حوالتگاه تایید الهی .
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی .
- اورنگ آرا ؛ آراینده ٔ تخت شاهی . آرایش کننده ٔ تاج و تخت .
- اورنگ پیرای ؛ پیراینده ٔاورنگ یعنی تاج و تخت ، کنایه از پادشاه . (آنندراج ):
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش .
- اورنگ نشین ؛ پادشاه صاحب تخت وتاج . (از ناظم الاطباء). تخت نشین و فرمانروا. (آنندراج ) :
اورنگ نشین ملک بی نقل
فرمانده بی نقیصه چون عقل .
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین بخت کوران .
- هفت اورنگ ؛ رجوع به هفت اورنگ شود.
|| فر و زیبایی . (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان ) :
فر و اورنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبه ٔ تو آراید.
گر ایدون که آید ز مینو سروش
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش .
بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ
جهان را از تو پیرایه است و اورنگ .
ای ازرخ تو تافته زیبایی و اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ .
|| شادی و خوشحالی . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا) (هفت قلزم ) (برهان ) :
جهان آباد گشت و شاد و اورنگ
ز داد و دین واز خوبی هوشنگ .
|| زندگانی . (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). || آسمان . || آبی رنگ . || آب رنگ . (ناظم الاطباء). || جانورکی چوب خوار که بعربی آنرا ارضه خوانند. (ناظم الاطباء) (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). موریانه . || ریسمانی که بر آن چیزی آویزان کنند تا خشک گردد. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا).
نهادند اورنگ بر پشت پیل
کشیدند شمشیر گردش دو میل .
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نی گنج و تاج شهان .
بر اورنگ زرینش بنشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش مسند و اورنگ .
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشکر زنگ .
زهی دارنده ٔ اورنگ شاهی
حوالتگاه تایید الهی .
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی .
- اورنگ آرا ؛ آراینده ٔ تخت شاهی . آرایش کننده ٔ تاج و تخت .
- اورنگ پیرای ؛ پیراینده ٔاورنگ یعنی تاج و تخت ، کنایه از پادشاه . (آنندراج ):
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش .
- اورنگ نشین ؛ پادشاه صاحب تخت وتاج . (از ناظم الاطباء). تخت نشین و فرمانروا. (آنندراج ) :
اورنگ نشین ملک بی نقل
فرمانده بی نقیصه چون عقل .
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین بخت کوران .
- هفت اورنگ ؛ رجوع به هفت اورنگ شود.
|| فر و زیبایی . (آنندراج ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (برهان ) :
فر و اورنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبه ٔ تو آراید.
گر ایدون که آید ز مینو سروش
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش .
بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ
جهان را از تو پیرایه است و اورنگ .
ای ازرخ تو تافته زیبایی و اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ .
|| شادی و خوشحالی . (از ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا) (هفت قلزم ) (برهان ) :
جهان آباد گشت و شاد و اورنگ
ز داد و دین واز خوبی هوشنگ .
|| زندگانی . (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ) (برهان ). || آسمان . || آبی رنگ . || آب رنگ . (ناظم الاطباء). || جانورکی چوب خوار که بعربی آنرا ارضه خوانند. (ناظم الاطباء) (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). موریانه . || ریسمانی که بر آن چیزی آویزان کنند تا خشک گردد. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرا).