اندر
لغتنامه دهخدا
اندر. [ اَ دَ ] (حرف اضافه ) به معنی در باشد که بعربی فی گویند همچنانکه اندر آن و اندر خانه یعنی در آن و در خانه . (برهان قاطع) (هفت قلزم ). کلمه ٔ رابطه به معنی در و درون مانند اندرآن یعنی در آن و اندر خانه یعنی درون خانه . (ناظم الاطباء). در. (فرهنگ فارسی معین ). مطلقاً در دوره ٔ سامانی بجای در کلمه اندر که در پهلوی هم بدین طریق متداول بوده است بکار میرود و در استعمال این قید گاهی افراط میشود چه هم پیش از اسم می آمده و هم بعد از کلمات مضاف بباء اضافه من باب تأکید بکار برده می شده است . (از سبک شناسی ملک الشعراء بهار چ 2 ج 2 ص 57). شعراء متقدمین آن را ردیف قصاید ذکر کرده اند مانند:
سرو نروید چنان بغاتفر اندر.
و از شرایط این لغت لزوم باء است قبل از اندر چنانکه من (مؤلف انجمن آرا) گفته ام :
لاله ٔ بشکفته بین بعنبرش اندر
لؤلؤ ناسفته بین بشکرش اندر.
در شعر گاهی این کلمه را بطور صفت استعمال کرده و آن را پس از موصوف ذکر نموده و بطور ردیف می آورند و در این صورت کلمه «به » را بر موصوف مقدم ذکر می کنند. (ناظم الاطباء). نوشته ٔ صاحب انجمن آرا و ناظم الاطباء خالی از تسامح نیست چه استعمال اندربعد از کلمه نزد متقدمان اختصاص به شعر نداشته تا آنرا فقط بصورت ردیف بکار برند و این از اختصاصات زبان آن دوره است و در نظم و نثر و احتمالاً در محاوره نیز بکار میرفته است و نیز در ردیف قصاید که بکار رفته بطور وصفی نیست . بطور کلی آنچه از شواهد موجود در یادداشتهای مؤلف برمی آید اندر بصورتهای زیر بکار رفته است :
1- قبل از کلمه ، به معنی «در» که ظرفیت را رساند چه بطور حسی و واقعی و چه بطور فرضی و عقلی :
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده گردم یکی سنگلاخ .
برکه و بالا چوچه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال .
خور بشادی روزگار نوبهار
می گسار اندر تکوک شاهوار.
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی .
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری .
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدایی میان مردمان .
گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان بزدی . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). هر مهتری که اندر حدود غرجستان است و حدود غور است همه اندر فرمان اواند. (حدود العالم ). از روزگار مسلمانی باز پادشایی این ناحیت اندرفرزندان باو است . (از حدود العالم ).
همان خشم و پیکاربازآورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.
ز گفتار زن گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد.
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.
روان اندر او [ چرخ ] گوهر دلفروز
کز او روشنایی گرفته ست روز.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
اندر اقبال آبگینه خنور
بستاند عدو ز تو ببلور.
پیغامها دادیم رسول را که اندر آن صلاح ذات البین بود. (تاریخ بیهقی ). ایشان ... بتاریخ راندن ... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست . (تاریخ بیهقی ). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد. (تاریخ بیهقی ). ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن باوی یکسان است . (تاریخ بیهقی ).
اندر مثل من نکو نگه کن
گرچشم جهان بینت هست بینا.
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او
گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب .
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد سنگ و ریگ اندر بیابان .
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
سه روز آن ماه در چه بود تا شب .
- اندروقت ؛ در وقت . در همان وقت . درحال . فوراً. و رجوع به همین ماده شود.
|| در باب ِ. درباره ٔ. (یادداشت مؤلف ). درخصوص . در موضوع . راجع به : گفت چه گویید اندر مردی که نامه ٔ مزور از من بعبداﷲ خزاعی برده است . (تاریخ بلعمی ).
اندر فضایل تو قلم گویی
چو نحله ٔ کلیم پیمبر شد.
چه گفت اندرین مؤبد پیشرو
که هرگز نگردد کهن گشته نو.
اندر عجم کسی برنیامد که او را بزرگی آن بود پیش از یعقوب ، که اندر او شعر گفتندی مگر حمزةبن عبداﷲ. (تاریخ سیستان ). هروثیقت و احتیاط که واجب بود اندر آن بجا آورد. (تاریخ بیهقی ). حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند. (تاریخ بیهقی ). این مهمات که میبایست که با وی بمشافهه اندر آن رای زده آید... راست شود. (تاریخ بیهقی ). آن گوییم که تا خوانندگان اندر این ... موافقت کنند. (تاریخ بیهقی ). شرایط تأکید و احکام اندر آن وثیقت بجای آورد. (کلیله و دمنه ). || به . (یادداشت مؤلف ). باء (حرف اضافه ). نسبت به :
اگر بازی اندر چغو کم نگر
وگر باشه ای سوی بطان مپر.
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.
فرستاده اندر خراسان رسید
بدرگاه مرد تن آسان رسید.
چون ببست عصیان آورد اندر کثیر بن احمد تا کثیر... بفرستاد او را بگرفتند. (تاریخ سیستان ). اندر سلطان عاصی نشد بلکه یاری سپاه او کرد. (تاریخ سیستان ). چون طلحه فرمان داد سپاه او نافرمان شدند اندر یزید معویه . (تاریخ سیستان ). سپاهی فرستاد به طلب طغان و بزمین داود، اندر طغان رسیدند و حربی صعب کردند. آخر طغان را اسیر کردند. (تاریخ سیستان ). اندرخدای تعالی عاصی شد. (مجمل التواریخ ).
- اندر شتاب ؛ بشتاب . باشتاب . بفوریت :
سپاهی بیامد هم اندر شتاب
خروشان بنزدیک افراسیاب .
نشستنگه آراست بر پیش آب
یکی خوان نوخواست اندر شتاب .
سپهبد بدید آن هم اندر شتاب
چو شیر ژیان جست باخشم و تاب .
2- بعد از مدخول باء آید و در چنین موردی کلمه اندر مفسر (به ) میباشد که پس از مدخول آن بطور زاید می آید، در استعمالات قدیم (به ) بمعنی هریک از حروف اضافه (بر، اندر، در و غیره ) می آمده وهمان معنی را پس از مدخول (به ) بمنظور تفسیر و تأکید آن می افزودند :
دانش بخانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلید ستم .
حوری بسپاه اندر و ماهی بصف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار.
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه .
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو بشگفت اندرا.
داد پیغام بسر اندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندر و مجلس ببانگ و ولوله .
بفرمود تا به رای اندر صدهزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. (تاریخ بلعمی ). پسریست خرد شهریار نام [ هرمز ] اورا بملک اندر بنشانیم . (تاریخ بلعمی ). گوش داد تا علم و حکمت بشنوند و دل داد و بدل اندر عقلی نهاد تا اندر یابند. (تاریخ بلعمی ). پیغامبر علیه السلام میخواست که بداند که مردمان مکه به چه اندرند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). و هرچه بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
بنشان بتارم اندر مرترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو.
ای چو مغ سه روزه بگور اندر
کی بینمت اسیر به غور اندر.
هزار زاره کنم نشنوند زاری من
بخلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم .
بدین گونه خسته بخاک اندرم
ز گیتی بدام هلاک اندرم .
سوی میسره کهرم تیغزن
بقلب اندر ارجاسب با انجمن .
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
ز من چون خبر یافت افراسیاب
سیه شد به جام اندرش روشن آب .
ببازوش بر اژدهای دلیر
بچنگ اندرش داده چنگال شیر.
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده زرین سرش .
آن خون که میخوری همه از دل همی چکد
دل غافل است و تو بهلاک دل اندری .
بباغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
براغ اندرکنون آهو نبرد سیله از سیله .
ای ابربهمنی نه بچشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسا و کم گری .
صلصل باغی بباغ اندر همی گرید بدرد
بلبل راغی براغ اندر همی نالد بزار.
تو بقلب لشکر اندر خون انگوران بدست
ساقیان بر میسره خنیاگران بر میمنه .
آن گل که بگردش درنحلند فراوان
نحلش ملکانند بگرد اندر و احرار.
مثل من بدین بود اندر
مثل زوفرین و ازهر خر.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دوپای پرشغه و مانده با دلی بریان .
و فتح به بست ، بخالد اندر نافرمان شده بود. (تاریخ سیستان ). و بذی حجه اندر امیر از بست بازآمد. (تاریخ سیستان ).
ببلخ اندر بسنگی برنوشته ست
که دوزخ عاشقان را چون بهشت است .
برنج اندر بود راحت بخار اندر بود خرما.
گفتا که هرچه بود بدلت اندر
رنگت همی نمود بر وی اندر.
برتر از گردون گردانم بقدر
گرچه یک چندی بدین چاه اندرم .
بسال پانصد و اند اندری ز دور زمان
دراز و دیر بزی تا هزار و پانصد و اند.
بردی دل من ناگهان کردی بزلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
بر کوس نوای نو بردار بصبح اندر
گلگون چو شفق کاسی پیش آر بصبح اندر.
دیده ها بدریای اشک اندر و جویهای روان از آن متواتر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 451).
و بشکر اندرش مزید نعمت . (گلستان ).
بگویند خصمان بروی اندرت .
مریدی گفت پیری را چکنم کز خلایق برنج اندرم از بس که بزیارتم همی آیند. (گلستان ).
چو بینم که درویش مسکین نخورد
بکام اندرم لقمه زهرست و درد.
3- پس از مدخول «بر» آید و ظاهراً «بر»در این مورد به معنی «به » باشد :
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده بر ابر اندرا.
4- پس از مدخول «از» آید :
از درخت اندر گواهی خواهد اوی
تو بناگه از درخت اندر بگوی .
برفت او و ما از پس اندر دمان
گذشتیم تا برچه گردد زمان .
5- گاه در شعر «اندر» پس از کلمه ای که مدخولی از حروف اضافه نداشته باشد می آید :
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش .
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بودند و گاوان .
سپهبد نشست از بر اسب گیو
همیرفت پیش اندر آن گیو نیو.
جان بی معنی دراین تن بی خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شدسوختن را آلت است .
6- در ابیات زیر «اندر» پس از «پس » و «زیر» آمده که ظاهراً از نوع شماره 5 است :
بیامد هم اندر زمان نره گور
سپهبد پس اندر همیراند بور.
بدانست سرخه که پایاب اوی
ندارد غمین گشت و پیچید روی
پس اندر فرامرز چون پیل مست
همی تاخت با تیغ هندی بدست .
گریزانم و تو پس اندر دمان
نیابی مرا تا نیابد زمان .
ورا [ افراسیاب را ] بر زمین هوم بفکند پست
چو افکنده شد بازوی او ببست
همی رفت او را پس اندر کشان
همی تاخت با رنج چون بیهشان .
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بسر برز مشک و زکافور تاج .
ززین اندر افتاد و شد سرنگون
شد آن ریگ زیر اندرش جوی خون .
7- در بین دو کلمه آید و کثرت و اتصال وتوالی را رساند و اگر کلمات طرفین «اندر» حاکی از واحد طول باشد مجموع واحد سطح را رساند چنانکه ذرع اندر ذرع یعنی ذرع مربع یا ذرع در ذرع یا ذرع ضربدر ذرع . (از یادداشتهای مؤلف ) : جای ایشان پانزده روز اندر پانزده روز است . (حدود العالم ). این ناحیت یکماهه راه است اندر یکماهه . (حدود العالم ). جیرفت شهری است نیم فرسنگ اندر نیم فرسنگ . (حدود العالم ). و حدود بخارا دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ .(حدود العالم ).
غلام ار ساده رو باشد وگر نوخطبود خوشتر
خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله .
دربندم از آن دو زلف بنداندر بند
نالانم از آن عقیق قند اندر قند.
ای وعده ٔ فردای تو پیچ اندر پیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند.
نه فراوان نه اندکی باشد
یکی اندر یکی یکی باشد.
وحدت اندر وحدت است این مثنوی
از سمک رو تا سماک معنوی .
خم اندر خم . پشت اندر پشت . دشت اندر دشت . نسل اندر نسل . گه اندر گه . پشم اندر پشم (یعنی تار و پود هردو از پشم ). (از یادداشتهای مؤلف ).
سرو نروید چنان بغاتفر اندر.
و از شرایط این لغت لزوم باء است قبل از اندر چنانکه من (مؤلف انجمن آرا) گفته ام :
لاله ٔ بشکفته بین بعنبرش اندر
لؤلؤ ناسفته بین بشکرش اندر.
در شعر گاهی این کلمه را بطور صفت استعمال کرده و آن را پس از موصوف ذکر نموده و بطور ردیف می آورند و در این صورت کلمه «به » را بر موصوف مقدم ذکر می کنند. (ناظم الاطباء). نوشته ٔ صاحب انجمن آرا و ناظم الاطباء خالی از تسامح نیست چه استعمال اندربعد از کلمه نزد متقدمان اختصاص به شعر نداشته تا آنرا فقط بصورت ردیف بکار برند و این از اختصاصات زبان آن دوره است و در نظم و نثر و احتمالاً در محاوره نیز بکار میرفته است و نیز در ردیف قصاید که بکار رفته بطور وصفی نیست . بطور کلی آنچه از شواهد موجود در یادداشتهای مؤلف برمی آید اندر بصورتهای زیر بکار رفته است :
1- قبل از کلمه ، به معنی «در» که ظرفیت را رساند چه بطور حسی و واقعی و چه بطور فرضی و عقلی :
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده گردم یکی سنگلاخ .
برکه و بالا چوچه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال .
خور بشادی روزگار نوبهار
می گسار اندر تکوک شاهوار.
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی .
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری .
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش به پیدایی میان مردمان .
گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان بزدی . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). هر مهتری که اندر حدود غرجستان است و حدود غور است همه اندر فرمان اواند. (حدود العالم ). از روزگار مسلمانی باز پادشایی این ناحیت اندرفرزندان باو است . (از حدود العالم ).
همان خشم و پیکاربازآورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.
ز گفتار زن گشت بهرام شاد
نخفت اندر اندیشه تا بامداد.
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.
روان اندر او [ چرخ ] گوهر دلفروز
کز او روشنایی گرفته ست روز.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
ابر بینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار.
اندر اقبال آبگینه خنور
بستاند عدو ز تو ببلور.
پیغامها دادیم رسول را که اندر آن صلاح ذات البین بود. (تاریخ بیهقی ). ایشان ... بتاریخ راندن ... چون توانند رسید و دلها اندر آن چون توانند بست . (تاریخ بیهقی ). حکما تن مردم را تشبیه کرده اند بخانه ای که اندر آن خانه مردی و خوکی و شیری باشد. (تاریخ بیهقی ). ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن باوی یکسان است . (تاریخ بیهقی ).
اندر مثل من نکو نگه کن
گرچشم جهان بینت هست بینا.
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او
گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب .
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد سنگ و ریگ اندر بیابان .
چو ماه نخشب اندر چاه نخشب
سه روز آن ماه در چه بود تا شب .
- اندروقت ؛ در وقت . در همان وقت . درحال . فوراً. و رجوع به همین ماده شود.
|| در باب ِ. درباره ٔ. (یادداشت مؤلف ). درخصوص . در موضوع . راجع به : گفت چه گویید اندر مردی که نامه ٔ مزور از من بعبداﷲ خزاعی برده است . (تاریخ بلعمی ).
اندر فضایل تو قلم گویی
چو نحله ٔ کلیم پیمبر شد.
چه گفت اندرین مؤبد پیشرو
که هرگز نگردد کهن گشته نو.
اندر عجم کسی برنیامد که او را بزرگی آن بود پیش از یعقوب ، که اندر او شعر گفتندی مگر حمزةبن عبداﷲ. (تاریخ سیستان ). هروثیقت و احتیاط که واجب بود اندر آن بجا آورد. (تاریخ بیهقی ). حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند. (تاریخ بیهقی ). این مهمات که میبایست که با وی بمشافهه اندر آن رای زده آید... راست شود. (تاریخ بیهقی ). آن گوییم که تا خوانندگان اندر این ... موافقت کنند. (تاریخ بیهقی ). شرایط تأکید و احکام اندر آن وثیقت بجای آورد. (کلیله و دمنه ). || به . (یادداشت مؤلف ). باء (حرف اضافه ). نسبت به :
اگر بازی اندر چغو کم نگر
وگر باشه ای سوی بطان مپر.
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.
فرستاده اندر خراسان رسید
بدرگاه مرد تن آسان رسید.
چون ببست عصیان آورد اندر کثیر بن احمد تا کثیر... بفرستاد او را بگرفتند. (تاریخ سیستان ). اندر سلطان عاصی نشد بلکه یاری سپاه او کرد. (تاریخ سیستان ). چون طلحه فرمان داد سپاه او نافرمان شدند اندر یزید معویه . (تاریخ سیستان ). سپاهی فرستاد به طلب طغان و بزمین داود، اندر طغان رسیدند و حربی صعب کردند. آخر طغان را اسیر کردند. (تاریخ سیستان ). اندرخدای تعالی عاصی شد. (مجمل التواریخ ).
- اندر شتاب ؛ بشتاب . باشتاب . بفوریت :
سپاهی بیامد هم اندر شتاب
خروشان بنزدیک افراسیاب .
نشستنگه آراست بر پیش آب
یکی خوان نوخواست اندر شتاب .
سپهبد بدید آن هم اندر شتاب
چو شیر ژیان جست باخشم و تاب .
2- بعد از مدخول باء آید و در چنین موردی کلمه اندر مفسر (به ) میباشد که پس از مدخول آن بطور زاید می آید، در استعمالات قدیم (به ) بمعنی هریک از حروف اضافه (بر، اندر، در و غیره ) می آمده وهمان معنی را پس از مدخول (به ) بمنظور تفسیر و تأکید آن می افزودند :
دانش بخانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلید ستم .
حوری بسپاه اندر و ماهی بصف اندر
سروی گه آسایش و کبکی گه رفتار.
بچشمت اندر بالار ننگری تو بروز
بشب بچشم کسان اندرون ببینی کاه .
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو بشگفت اندرا.
داد پیغام بسر اندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندر و مجلس ببانگ و ولوله .
بفرمود تا به رای اندر صدهزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. (تاریخ بلعمی ). پسریست خرد شهریار نام [ هرمز ] اورا بملک اندر بنشانیم . (تاریخ بلعمی ). گوش داد تا علم و حکمت بشنوند و دل داد و بدل اندر عقلی نهاد تا اندر یابند. (تاریخ بلعمی ). پیغامبر علیه السلام میخواست که بداند که مردمان مکه به چه اندرند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری ). و هرچه بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان . (ترجمه ٔ تفسیر طبری ).
بنشان بتارم اندر مرترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کدو.
ای چو مغ سه روزه بگور اندر
کی بینمت اسیر به غور اندر.
هزار زاره کنم نشنوند زاری من
بخلوت اندر نزدیک خویش زاره کنم .
بدین گونه خسته بخاک اندرم
ز گیتی بدام هلاک اندرم .
سوی میسره کهرم تیغزن
بقلب اندر ارجاسب با انجمن .
گه به بستان اندرون بستان شیرین برکشد
گه بباغ اندر همی باغ سیاوشان زند.
ز من چون خبر یافت افراسیاب
سیه شد به جام اندرش روشن آب .
ببازوش بر اژدهای دلیر
بچنگ اندرش داده چنگال شیر.
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده زرین سرش .
آن خون که میخوری همه از دل همی چکد
دل غافل است و تو بهلاک دل اندری .
بباغ اندر کنون مردم نبرد مجلس از مجلس
براغ اندرکنون آهو نبرد سیله از سیله .
ای ابربهمنی نه بچشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسا و کم گری .
صلصل باغی بباغ اندر همی گرید بدرد
بلبل راغی براغ اندر همی نالد بزار.
تو بقلب لشکر اندر خون انگوران بدست
ساقیان بر میسره خنیاگران بر میمنه .
آن گل که بگردش درنحلند فراوان
نحلش ملکانند بگرد اندر و احرار.
مثل من بدین بود اندر
مثل زوفرین و ازهر خر.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دوپای پرشغه و مانده با دلی بریان .
و فتح به بست ، بخالد اندر نافرمان شده بود. (تاریخ سیستان ). و بذی حجه اندر امیر از بست بازآمد. (تاریخ سیستان ).
ببلخ اندر بسنگی برنوشته ست
که دوزخ عاشقان را چون بهشت است .
برنج اندر بود راحت بخار اندر بود خرما.
گفتا که هرچه بود بدلت اندر
رنگت همی نمود بر وی اندر.
برتر از گردون گردانم بقدر
گرچه یک چندی بدین چاه اندرم .
بسال پانصد و اند اندری ز دور زمان
دراز و دیر بزی تا هزار و پانصد و اند.
بردی دل من ناگهان کردی بزلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
بر کوس نوای نو بردار بصبح اندر
گلگون چو شفق کاسی پیش آر بصبح اندر.
دیده ها بدریای اشک اندر و جویهای روان از آن متواتر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 451).
و بشکر اندرش مزید نعمت . (گلستان ).
بگویند خصمان بروی اندرت .
مریدی گفت پیری را چکنم کز خلایق برنج اندرم از بس که بزیارتم همی آیند. (گلستان ).
چو بینم که درویش مسکین نخورد
بکام اندرم لقمه زهرست و درد.
3- پس از مدخول «بر» آید و ظاهراً «بر»در این مورد به معنی «به » باشد :
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بر برده بر ابر اندرا.
4- پس از مدخول «از» آید :
از درخت اندر گواهی خواهد اوی
تو بناگه از درخت اندر بگوی .
برفت او و ما از پس اندر دمان
گذشتیم تا برچه گردد زمان .
5- گاه در شعر «اندر» پس از کلمه ای که مدخولی از حروف اضافه نداشته باشد می آید :
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی بخلالوش .
سیاوخش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری میان درع و خوی اندر.
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بودند و گاوان .
سپهبد نشست از بر اسب گیو
همیرفت پیش اندر آن گیو نیو.
جان بی معنی دراین تن بی خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود با قیمت است
چون برون شدسوختن را آلت است .
6- در ابیات زیر «اندر» پس از «پس » و «زیر» آمده که ظاهراً از نوع شماره 5 است :
بیامد هم اندر زمان نره گور
سپهبد پس اندر همیراند بور.
بدانست سرخه که پایاب اوی
ندارد غمین گشت و پیچید روی
پس اندر فرامرز چون پیل مست
همی تاخت با تیغ هندی بدست .
گریزانم و تو پس اندر دمان
نیابی مرا تا نیابد زمان .
ورا [ افراسیاب را ] بر زمین هوم بفکند پست
چو افکنده شد بازوی او ببست
همی رفت او را پس اندر کشان
همی تاخت با رنج چون بیهشان .
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بسر برز مشک و زکافور تاج .
ززین اندر افتاد و شد سرنگون
شد آن ریگ زیر اندرش جوی خون .
7- در بین دو کلمه آید و کثرت و اتصال وتوالی را رساند و اگر کلمات طرفین «اندر» حاکی از واحد طول باشد مجموع واحد سطح را رساند چنانکه ذرع اندر ذرع یعنی ذرع مربع یا ذرع در ذرع یا ذرع ضربدر ذرع . (از یادداشتهای مؤلف ) : جای ایشان پانزده روز اندر پانزده روز است . (حدود العالم ). این ناحیت یکماهه راه است اندر یکماهه . (حدود العالم ). جیرفت شهری است نیم فرسنگ اندر نیم فرسنگ . (حدود العالم ). و حدود بخارا دوازده فرسنگ است اندر دوازده فرسنگ .(حدود العالم ).
غلام ار ساده رو باشد وگر نوخطبود خوشتر
خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله .
دربندم از آن دو زلف بنداندر بند
نالانم از آن عقیق قند اندر قند.
ای وعده ٔ فردای تو پیچ اندر پیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند.
نه فراوان نه اندکی باشد
یکی اندر یکی یکی باشد.
وحدت اندر وحدت است این مثنوی
از سمک رو تا سماک معنوی .
خم اندر خم . پشت اندر پشت . دشت اندر دشت . نسل اندر نسل . گه اندر گه . پشم اندر پشم (یعنی تار و پود هردو از پشم ). (از یادداشتهای مؤلف ).