اندام
لغتنامه دهخدا
اندام . [ اَ ] (اِ) بدن . (برهان قاطع) (سروری ) (هفت قلزم ). بدن و تن . (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بمجاز تمام بدن بلکه مطلق جسم را گویند لهذا اندام گل ، اندام کوه و اندام آفتاب هم آمده . (غیاث اللغات ) (از آنندراج ). تن . بدن . جسم . کالبد. (فرهنگ فارسی معین ). هندام . شلو. شلا. طن . عرض . قمة. (منتهی الارب ). وجود. پیکر. قالب . صورت . (یادداشت مؤلف ). و بلورین اندام ، گل اندام ، سیم اندام ، بهاراندام ، تنگ اندام ، خوش اندام و سمن اندام از مرکبات آن است . (از آنندراج ) :
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه بر اندام او درمخید.
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشه ٔ جو باد آژده .
برافتاد لرزه برا ندام اوی
چو دیدش همه کار با کام اوی .
که در چرم خر نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو.
ببالا دراز وبه اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک .
همی گفت چندی زآرام اوی
ز بالا وپهنا و اندام اوی .
همچون رطب اندام و چو روغنش سرین
همچون شبه زلفگان و چون دنبه الست .
دانی که جز اینجای هست جایش
روحی که مجرد شده است از اندام .
بزمین عراق دوا نزده قلم است هریکی را قد واندام و تراشی دیگر و هریکی را به بزرگی از خطاطان بازخوانند. (نوروزنامه چ اوستا ص 94).
شکرش در دهان نهدو آنگه
ببرد پاره ای ز اندامش .
قد چو قدح خم دهید پس همه درخم جهید
پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح .
ز پری شکم اندام مار بگشاید.
به آب اندام را تأدیب کردند
نیایشخانه را ترتیب کردند.
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یک نفس آرام نی .
درآمد کار اندامش بسستی
ببیماری کشید از تندرستی .
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر بر نشسته .
بشکافته است پوست بر اندام من چو نار
از بسکه من بدانه ٔ لعلش بیاکنم .
اندام تو خود حریر چینی است
دیگر چه کنی قبای اطلس .
سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میرود.
خشک شد اندام گل از رنج باد
باد در اندام کسی را مباد.
آن کز نهیب خنجرش اندام آفتاب
پیوسته می جهد چو دل برق در یمن .
خال ؛ نقطه ٔ سیاه که بر اندام باشد. قفیخة؛ اندام پرگوشت . عرض ؛ بوی اندام خوش یا ناخوش . هرض ؛ گر خشک که بر اندام برآید از حرارت . (منتهی الارب ).
- اندام شکنج ؛ تشنج . (یادداشت مؤلف ) : و (فوتنج ) آن اندام شکنج را که با... بود سود دارد. (الابنیة عن حقایق الادویة).
- آکنده اندام ؛ فربه : مورم ؛ مرد آکنده اندام . (منتهی الارب ).
- پیس اندام ؛ مبروص . و رجوع به پیس اندام شود.
- ریزه اندام ؛ آنکه تنش ریزه و کوچک باشد: عل ؛ مرد ریزه اندام . (منتهی الارب ).
- سپیداندام ؛ آنکه اندامش سفید باشد :
بیاض روز درآید چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام .
- سست اندام ؛ وغب . موثوخ : موثخ ؛ مرد سست اندام ، (منتهی الارب ).
- سمن اندام ؛ آنکه اندامش چون گل سمن (یاسمن ) نازک و لطیف باشد :
شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی .
- سیم اندام ؛ آنکه اندام وی سفیدو تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین ) :
جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را.
اگر برقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی .
بگریه گفتمش ای سروقد سیم اندام
اگرچه سرو نباشد بر او گل سوری .
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پاو پا از گل .
- ضعیف اندام ؛ ناتوان . لاغر : ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام ، ضعیف اندام . (گلستان سعدی ).
- عرض اندام ؛ خودنمایی . (از فرهنگ فارسی معین ) .
- عرض اندام کردن ؛ خودنمایی کردن .
- گل اندام ؛ آنکه اندامش در نازکی و زیبایی و لطافت بگل ماند:
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده .
گل را مبرید پیش من نام
با عشق وجود آن گل اندام .
و رجوع به گل اندام در حرف «گ » شود.
- لرزه بر اندام افتادن . کنایه از سخت هراسیدن . متوحش شدن . ترسیدن : گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان ).
عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس
کوه را لرزه از آن بیم فتد بر اندام .
و رجوع به لرزه شود.
- نازک اندام ؛ آنکه تنش نازک و لطیف و نرم باشد :
نازک اندام سرخوشی میکرد
بدلگامی و سرکشی میکرد.
چندانکه خوب ولطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان ).
- نرم اندام ؛ آنکه بدنش نرم باشد: غرل ؛ مرد فروهشته و نرم اندام . (منتهی الارب ).
|| عضو. (السامی ) (سروری ) (رشیدی ) (مهذب الاسماء) (دهار) (انجمن آرا) (منتهی الارب ). عضو آدمی . (برهان قاطع) (هفت قلزم ). مطلق عضو ظاهری . (غیاث اللغات ). مطلق عضو ظاهری آدمی و اگر چه اعضا بسیارند مشهور هفت اندام است . (ازآنندراج ). جارحه . (السامی ) (دهار). عضو آدمی و سایرحیوانات . (ناظم الاطباء). هریک از اعضای بدن . (فرهنگ فارسی معین ). هرگاه که اندام مطلق گویند اندامهاء مرکب را خواهند چون سر و گردن و دست و پای و سینه و پشت و شکم و غیر آن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) :
تنش نقره ٔ پاک و رخ چون بهشت
برو بر نبینی یک اندام زشت .
کنون هریکی از یک اندام ماه
فرستیم یک نامه نزدیک شاه .
بنامه هر اندام [ دختر شاه هند ] را هریکی
صفت کرده بودند از او اندکی .
پر از روغن گاو و جامی بزرگ
فرستاد زی فیلسوف سترگ
که این را به اندام ها در بمال
سرین و میان و بر و پشت و یال .
دل بجای شاه باشد وین دگر اندامها
ساخته چون لشکر شطرنج یکدیگر فراز.
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده .
هر اندامش [ محمد ص را ] ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.
سپرز اندامی است با منفعت بسیار و خانه ٔ سوداست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تنک مپوش که اندامهای سیمینت
درون جامه پدید است چون گلاب از جام .
جوارح ؛ اندامهای مردم که بدان کار کنند. (منتهی الارب ).
- اندام اندام ؛ عضوبعضو، پارچه پارچه :
چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت
به عدم بازرود خصم تو اندام اندام .
- اندام اندام کردن ؛ پارچه پارچه کردن . (ناظم الاطباء). تفصیل . بقطعات بریدن . جدا جدا کردن . (یادداشت مؤلف ): قصب الشاة؛ جدا نمود هر استخوان گوسپند را و اندام اندام کرد. (منتهی الارب ). تعضیة؛ اندام اندام کردن و جدا نمودن . (منتهی الارب ). تفصیل ؛ اندام اندام کردن قصاب گوسپند را. (منتهی الارب ).
- اندام بریده ؛ مقطوع العضو. (اصطلاحی در نجوم ). (از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج ) : برجهای اندام بریده کدامند. (التفهیم ص 319). و رجوع به بریده اندام در همین ترکیبات شود.
- اندام پس ؛ سرین . دبر. (یادداشت مؤلف ).
- اندام پیش ؛ آلت تناسل . (ناظم الاطباء). قبل ، خلاف دبر. (از منتهی الارب ).
- اندام دانا ؛ حواس خمسه ٔ ظاهر که سمع و بصر و شم و لمس و ذائقه است . (از شعوری ج 1 ص 99) :
چنان بر وی اثر کرده ست سودا
که مختل شد همه اندام دانا.
|| انگشت سبابه . (ناظم الاطباء).
- اندامهای کارکنش ؛ اعضاء عامله . (فرهنگ فارسی معین ) : چون ما چیزی بخواهیم ، نخست اعتقادی بود یا دانشی یا گمانی یا تخیلی که این چیز بکارست و بکارست آن بود که چیزی نیکوست یا سودمندست مارا. آنگاه ما را سپس اعتقاد آرزو افتد و چون آرزو بنیرو شود آنگاه اندامهای کارکنش اندر جنبش افتد و آن کار بحاصل شود. (دانش نامه ٔ علایی ص 123).
- بریده اندام ؛ مقطوعةالاعضاء. اندام بریده : حمل و ثور و اسد و حوت بریده اندام اند. (التفهیم ص 319). و رجوع به اندام بریده در همین ترکیبات شود.
- هفت اندام ؛ هفت عضو :
هزار اختر نباشد چون یکی خور
نه هفت اندام باشد چون یکی سر.
قرارم شد ز هفت اندام کوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گویی نوبهار است این .
هفت اندام زمین زنده بماند
کابهرش حبل الورید و ابهر است .
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی اندر پرستش هست هفت اندام کسلانش .
و رجوع به هفت اندام در حرف «هَ» شود. || نوعاًاعضا را گویند خواه از آدمی باشد و یا غیر آن . (ناظم الاطباء). اجزای یک آلت یا یک دستگاه : اندامهای اسطرلاب . (فرهنگ فارسی معین ).جوارح . (یادداشت مؤلف ). اعضا. اجزا :
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک بیک از هم بگشایم .
اندام شما بر بلگد خرد بسایم .
چو پرگاری که از هم بازدری
زهم باز اوفتد اندام دشمن .
اندام تنش شکسته شد خرد
زاندیشه ٔ او بدست و پا مرد.
طراوت برده لعل او زبادام
یک از یک خوبتر اجزا و اندام .
- اندامهای اسطرلاب ؛ اعضاء و اجزاء اصلی اسطرلاب همچون ام و صفیحه و عضاده . (فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج ) : اندامهای اسطرلاب کدامند... (التفهیم ص 285).
|| قد و قامت و هیکل و شکل بدن . (ناظم الاطباء). قد و قامت . قد و بالا. هیکل . (فرهنگ فارسی معین ): ماه و ماهی را مانی ز روی و اندام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام .
|| زیبایی . (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (هفت قلزم ). آراستگی . (رشیدی ) (سروری ). آراستگی و زیبایی . (مؤید الفضلاء). خوبی و زیبایی مجاز است و بمعنی تقطیع و موزونیت مأخوذ از این است . (آنندراج ). برازندگی تن . (یادداشت مؤلف ). نظام . (جهانگیری ) (سروری ). نظام حال . (شعوری ج 1 ورق 118) (رشیدی ). با لفظ گرفتن و دزدیدن و ریختن و پیچیدن و داشتن بمعنی خوبی و زیبایی مستعمل است . (از آنندراج ) : حکایتی که غریب تر و مختصر باشد بازگوییم که بدین قدر کتاب دراز نگردد و از اندام بیرون نشود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). آن مرد قصه ٔ ضحاک تازی آن شب از برای شاه [ اسکندر ] بازگفت ... بعینها چنانکه در شهنامه ٔ فردوسی نظم داده است ... و مادر این کتاب الاقصه ٔ اسکندر... بازنمی گوییم که قصه از اندام بیرون می افتد و خوانندگان ملول می شوند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
سرو را با قامت رعنا که هست
پیش اندام تو هیچ اندام نیست .
قمریان پاس غلط کرده ٔ خود می دارند
ورنه یک سرو در این باغ به اندام تو نیست .
خدا نان دهد کو دندان ، جامه دهد کو اندام .
گیرم که فلک جامه دهد کو اندام .
- اندام پیچیدن ؛ در شعر زیر نظامی آمده و معنی آن بدرستی معلوم نیست :
چو در روز پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را.
- اندام ریختن ؛ بنا بنوشته ٔ صاحب آنندراج اندام با لفظ ریختن به معنی خوبی و زیبایی مستعمل است . در بیت زیر که وی از زلالی نقل کرده معنی روشنی بنظر نمی رسد :
هوای رقصشان اندام می ریخت
چو برگ گل سر از بادام می ریخت .
- بااندام ؛ کار بانظام . (از انجمن آرا) (از آنندراج ).
- به اندام ؛ پیوسته و ساخته . (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف ). متناسب . متناسب الاعضاء. موزون . بنظام . بطور شایسته . چنانکه باید :
گیهان بعدل خواجه ٔ عدنانی
عدن است و کارهاست به انداما.
همه کار او را به اندام کرد
پسش خان گشتاسبی نام کرد.
چنین گفت آنگه کمان را بدست
بمالد گشاید به اندام شست
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون .
به اندام کالوشه ای برنهاد
وزان رنج مهمان همی کرد یاد.
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و به اندام جراحتش ببسته .
مهره های عجز سه است ، لگن سخت به اندام درهم نشسته است و استوار پیوسته . (ذخیره ٔ خورازمشاهی ).
هربیت که چون تیر به اندام زمن رفت
در وقت زند بر دل بدخواه تو پیکان .
سوزنیم مرد به اندام ...
شاعر پخته سخن خام ...
هرکو نه به اندام کند بندگی تو
آرند بدان سر سه طلاقی به شش اندام .
دین روشن ایام است ازو دولت نکونام است ازو
ملکت به اندام است از او ملت بسامان نیز هم .
کار به اندام ؛کاری بنظام و راست . (اوبهی ).
- بی اندام ؛ ناآراسته و نامتناسب و بدشکل . (ناظم الاطباء). بی تناسب و ناهموار :
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست .
- بی اندامی ؛ عدم تناسب . زشتی :
از خوک بباغ در چه افزاید
جز زشتی و خامی و بی اندامی .
- تمام اندام ؛ بااندام . (یادداشت مؤلف ). غدفن . میل . عراهل ؛ اسب تمام اندام . (منتهی الارب ).
|| ادب . (رشیدی ). ادب و آداب و قاعده و روش . (برهان قاطع). آداب و قاعده و وضع و اسلوب . (آنندراج ). ادب و روش . (جهانگیری ). آداب و قاعده و روش .(هفت قلزم ) (ناظم الاطباء). || تعلیم و تربیت . (ناظم الاطباء). || فضای خانه . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). عرصه .(ناظم الاطباء). || آلت رجولیت . نره . شرم مرد. احلیل . (فرهنگ فارسی معین ). آلت رجل و فرج نسوان . (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118 الف ). کنایه از شرم مرد یا زن . فرج . عورت . در زبان ادب کنایه از شرم . (از یادداشتهای مؤلف ): حائص ؛ ناقه ای که نر بر وی گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش . (السامی فی الاسامی ). یاد کن مریم ... را که اندام خود از فساد و زنا نگاهداشت . (تفسیر ابوالفتوح رازی ). و این (فرج ) کنایت است از اندام مرد و زن . (تفسیر ابوالفتوح رازی ). حائص ، کصاحب ،ناقه که فحل بدو گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش . (منتهی الارب ).
- اندام شرم ؛ آلت تناسل . (ناظم الاطباء). فرج . (یادداشت مؤلف ): عورة؛ اندام شرم مردم . (منتهی الارب ).
- اندام نهانی ؛ آلت تناسل . (ناظم الاطباء): امراق ؛ اندام نهانی آشکارا کردن . (منتهی الارب ).
- اندام نهانی زن ؛ سرمه دان عاجی . خوشگاه . نون موسی . هاون . دریا.شلفیه . کاف ران . چشم سوزن . بادام توأم . میان پا. میان پاچه . میان ران . مشک چرمی . (از مجموعه مترادفات ص 52) (از آنندراج ) .
- بسته اندام ؛ رتقاء. (السامی ) .
|| و به معنی سینه ٔ لطیف و نازک زیبا، سیمرنگ ، حریر، یاسمین ، زخم آزمای از صفات و تشبیهات اوست . (آنندراج ). || راست و درست و متناسب و خوشگل و مرتب و آراسته و منظم و نیک و زیبا. (ناظم الاطباء). زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم ). هرکاری را گویند که آراسته بانظام و اصول بود. (از برهان قاطع) (هفت قلزم ). کاری که بنظام آید. (مؤید الفضلاء). کاری پیوسته و ساخته . (فرهنگ اسدی چ دبیرسیاقی ص 131).
سبک پیرزن سوی خانه دوید
برهنه بر اندام او درمخید.
اندام دشمنان تو از تیر ناوکی
مانند سوک خوشه ٔ جو باد آژده .
برافتاد لرزه برا ندام اوی
چو دیدش همه کار با کام اوی .
که در چرم خر نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو.
ببالا دراز وبه اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک .
همی گفت چندی زآرام اوی
ز بالا وپهنا و اندام اوی .
همچون رطب اندام و چو روغنش سرین
همچون شبه زلفگان و چون دنبه الست .
دانی که جز اینجای هست جایش
روحی که مجرد شده است از اندام .
بزمین عراق دوا نزده قلم است هریکی را قد واندام و تراشی دیگر و هریکی را به بزرگی از خطاطان بازخوانند. (نوروزنامه چ اوستا ص 94).
شکرش در دهان نهدو آنگه
ببرد پاره ای ز اندامش .
قد چو قدح خم دهید پس همه درخم جهید
پیش که بیرون جهد آتش از اندام صبح .
ز پری شکم اندام مار بگشاید.
به آب اندام را تأدیب کردند
نیایشخانه را ترتیب کردند.
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یک نفس آرام نی .
درآمد کار اندامش بسستی
ببیماری کشید از تندرستی .
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر بر نشسته .
بشکافته است پوست بر اندام من چو نار
از بسکه من بدانه ٔ لعلش بیاکنم .
اندام تو خود حریر چینی است
دیگر چه کنی قبای اطلس .
سنجاب در بر میکنم یک لحظه بی اندام او
چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا میرود.
خشک شد اندام گل از رنج باد
باد در اندام کسی را مباد.
آن کز نهیب خنجرش اندام آفتاب
پیوسته می جهد چو دل برق در یمن .
خال ؛ نقطه ٔ سیاه که بر اندام باشد. قفیخة؛ اندام پرگوشت . عرض ؛ بوی اندام خوش یا ناخوش . هرض ؛ گر خشک که بر اندام برآید از حرارت . (منتهی الارب ).
- اندام شکنج ؛ تشنج . (یادداشت مؤلف ) : و (فوتنج ) آن اندام شکنج را که با... بود سود دارد. (الابنیة عن حقایق الادویة).
- آکنده اندام ؛ فربه : مورم ؛ مرد آکنده اندام . (منتهی الارب ).
- پیس اندام ؛ مبروص . و رجوع به پیس اندام شود.
- ریزه اندام ؛ آنکه تنش ریزه و کوچک باشد: عل ؛ مرد ریزه اندام . (منتهی الارب ).
- سپیداندام ؛ آنکه اندامش سفید باشد :
بیاض روز درآید چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام .
- سست اندام ؛ وغب . موثوخ : موثخ ؛ مرد سست اندام ، (منتهی الارب ).
- سمن اندام ؛ آنکه اندامش چون گل سمن (یاسمن ) نازک و لطیف باشد :
شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی .
- سیم اندام ؛ آنکه اندام وی سفیدو تابان باشد. (فرهنگ فارسی معین ) :
جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را.
اگر برقص درآیی تو سرو سیم اندام
نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی .
بگریه گفتمش ای سروقد سیم اندام
اگرچه سرو نباشد بر او گل سوری .
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پاو پا از گل .
- ضعیف اندام ؛ ناتوان . لاغر : ملک در هیأت او نظر کرد شخصی دید سیه فام ، ضعیف اندام . (گلستان سعدی ).
- عرض اندام ؛ خودنمایی . (از فرهنگ فارسی معین ) .
- عرض اندام کردن ؛ خودنمایی کردن .
- گل اندام ؛ آنکه اندامش در نازکی و زیبایی و لطافت بگل ماند:
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده .
گل را مبرید پیش من نام
با عشق وجود آن گل اندام .
و رجوع به گل اندام در حرف «گ » شود.
- لرزه بر اندام افتادن . کنایه از سخت هراسیدن . متوحش شدن . ترسیدن : گریه و زاری آغاز نهاد و لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان ).
عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس
کوه را لرزه از آن بیم فتد بر اندام .
و رجوع به لرزه شود.
- نازک اندام ؛ آنکه تنش نازک و لطیف و نرم باشد :
نازک اندام سرخوشی میکرد
بدلگامی و سرکشی میکرد.
چندانکه خوب ولطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان ).
- نرم اندام ؛ آنکه بدنش نرم باشد: غرل ؛ مرد فروهشته و نرم اندام . (منتهی الارب ).
|| عضو. (السامی ) (سروری ) (رشیدی ) (مهذب الاسماء) (دهار) (انجمن آرا) (منتهی الارب ). عضو آدمی . (برهان قاطع) (هفت قلزم ). مطلق عضو ظاهری . (غیاث اللغات ). مطلق عضو ظاهری آدمی و اگر چه اعضا بسیارند مشهور هفت اندام است . (ازآنندراج ). جارحه . (السامی ) (دهار). عضو آدمی و سایرحیوانات . (ناظم الاطباء). هریک از اعضای بدن . (فرهنگ فارسی معین ). هرگاه که اندام مطلق گویند اندامهاء مرکب را خواهند چون سر و گردن و دست و پای و سینه و پشت و شکم و غیر آن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) :
تنش نقره ٔ پاک و رخ چون بهشت
برو بر نبینی یک اندام زشت .
کنون هریکی از یک اندام ماه
فرستیم یک نامه نزدیک شاه .
بنامه هر اندام [ دختر شاه هند ] را هریکی
صفت کرده بودند از او اندکی .
پر از روغن گاو و جامی بزرگ
فرستاد زی فیلسوف سترگ
که این را به اندام ها در بمال
سرین و میان و بر و پشت و یال .
دل بجای شاه باشد وین دگر اندامها
ساخته چون لشکر شطرنج یکدیگر فراز.
ازیرا خون همی بارم ز دیده
که خون آید ز اندام بریده .
هر اندامش [ محمد ص را ] ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.
سپرز اندامی است با منفعت بسیار و خانه ٔ سوداست . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
تنک مپوش که اندامهای سیمینت
درون جامه پدید است چون گلاب از جام .
جوارح ؛ اندامهای مردم که بدان کار کنند. (منتهی الارب ).
- اندام اندام ؛ عضوبعضو، پارچه پارچه :
چون سخن در نظر از لفظ تو اندام گرفت
به عدم بازرود خصم تو اندام اندام .
- اندام اندام کردن ؛ پارچه پارچه کردن . (ناظم الاطباء). تفصیل . بقطعات بریدن . جدا جدا کردن . (یادداشت مؤلف ): قصب الشاة؛ جدا نمود هر استخوان گوسپند را و اندام اندام کرد. (منتهی الارب ). تعضیة؛ اندام اندام کردن و جدا نمودن . (منتهی الارب ). تفصیل ؛ اندام اندام کردن قصاب گوسپند را. (منتهی الارب ).
- اندام بریده ؛ مقطوع العضو. (اصطلاحی در نجوم ). (از فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج ) : برجهای اندام بریده کدامند. (التفهیم ص 319). و رجوع به بریده اندام در همین ترکیبات شود.
- اندام پس ؛ سرین . دبر. (یادداشت مؤلف ).
- اندام پیش ؛ آلت تناسل . (ناظم الاطباء). قبل ، خلاف دبر. (از منتهی الارب ).
- اندام دانا ؛ حواس خمسه ٔ ظاهر که سمع و بصر و شم و لمس و ذائقه است . (از شعوری ج 1 ص 99) :
چنان بر وی اثر کرده ست سودا
که مختل شد همه اندام دانا.
|| انگشت سبابه . (ناظم الاطباء).
- اندامهای کارکنش ؛ اعضاء عامله . (فرهنگ فارسی معین ) : چون ما چیزی بخواهیم ، نخست اعتقادی بود یا دانشی یا گمانی یا تخیلی که این چیز بکارست و بکارست آن بود که چیزی نیکوست یا سودمندست مارا. آنگاه ما را سپس اعتقاد آرزو افتد و چون آرزو بنیرو شود آنگاه اندامهای کارکنش اندر جنبش افتد و آن کار بحاصل شود. (دانش نامه ٔ علایی ص 123).
- بریده اندام ؛ مقطوعةالاعضاء. اندام بریده : حمل و ثور و اسد و حوت بریده اندام اند. (التفهیم ص 319). و رجوع به اندام بریده در همین ترکیبات شود.
- هفت اندام ؛ هفت عضو :
هزار اختر نباشد چون یکی خور
نه هفت اندام باشد چون یکی سر.
قرارم شد ز هفت اندام کوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گویی نوبهار است این .
هفت اندام زمین زنده بماند
کابهرش حبل الورید و ابهر است .
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی اندر پرستش هست هفت اندام کسلانش .
و رجوع به هفت اندام در حرف «هَ» شود. || نوعاًاعضا را گویند خواه از آدمی باشد و یا غیر آن . (ناظم الاطباء). اجزای یک آلت یا یک دستگاه : اندامهای اسطرلاب . (فرهنگ فارسی معین ).جوارح . (یادداشت مؤلف ). اعضا. اجزا :
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک بیک از هم بگشایم .
اندام شما بر بلگد خرد بسایم .
چو پرگاری که از هم بازدری
زهم باز اوفتد اندام دشمن .
اندام تنش شکسته شد خرد
زاندیشه ٔ او بدست و پا مرد.
طراوت برده لعل او زبادام
یک از یک خوبتر اجزا و اندام .
- اندامهای اسطرلاب ؛ اعضاء و اجزاء اصلی اسطرلاب همچون ام و صفیحه و عضاده . (فهرست لغات و اصطلاحات التفهیم ص قلج ) : اندامهای اسطرلاب کدامند... (التفهیم ص 285).
|| قد و قامت و هیکل و شکل بدن . (ناظم الاطباء). قد و قامت . قد و بالا. هیکل . (فرهنگ فارسی معین ): ماه و ماهی را مانی ز روی و اندام . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام .
|| زیبایی . (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (هفت قلزم ). آراستگی . (رشیدی ) (سروری ). آراستگی و زیبایی . (مؤید الفضلاء). خوبی و زیبایی مجاز است و بمعنی تقطیع و موزونیت مأخوذ از این است . (آنندراج ). برازندگی تن . (یادداشت مؤلف ). نظام . (جهانگیری ) (سروری ). نظام حال . (شعوری ج 1 ورق 118) (رشیدی ). با لفظ گرفتن و دزدیدن و ریختن و پیچیدن و داشتن بمعنی خوبی و زیبایی مستعمل است . (از آنندراج ) : حکایتی که غریب تر و مختصر باشد بازگوییم که بدین قدر کتاب دراز نگردد و از اندام بیرون نشود. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ). آن مرد قصه ٔ ضحاک تازی آن شب از برای شاه [ اسکندر ] بازگفت ... بعینها چنانکه در شهنامه ٔ فردوسی نظم داده است ... و مادر این کتاب الاقصه ٔ اسکندر... بازنمی گوییم که قصه از اندام بیرون می افتد و خوانندگان ملول می شوند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
سرو را با قامت رعنا که هست
پیش اندام تو هیچ اندام نیست .
قمریان پاس غلط کرده ٔ خود می دارند
ورنه یک سرو در این باغ به اندام تو نیست .
خدا نان دهد کو دندان ، جامه دهد کو اندام .
گیرم که فلک جامه دهد کو اندام .
- اندام پیچیدن ؛ در شعر زیر نظامی آمده و معنی آن بدرستی معلوم نیست :
چو در روز پیچیدی اندام را
گره برزدی گوش ضرغام را.
- اندام ریختن ؛ بنا بنوشته ٔ صاحب آنندراج اندام با لفظ ریختن به معنی خوبی و زیبایی مستعمل است . در بیت زیر که وی از زلالی نقل کرده معنی روشنی بنظر نمی رسد :
هوای رقصشان اندام می ریخت
چو برگ گل سر از بادام می ریخت .
- بااندام ؛ کار بانظام . (از انجمن آرا) (از آنندراج ).
- به اندام ؛ پیوسته و ساخته . (فرهنگ اسدی از یادداشت مؤلف ). متناسب . متناسب الاعضاء. موزون . بنظام . بطور شایسته . چنانکه باید :
گیهان بعدل خواجه ٔ عدنانی
عدن است و کارهاست به انداما.
همه کار او را به اندام کرد
پسش خان گشتاسبی نام کرد.
چنین گفت آنگه کمان را بدست
بمالد گشاید به اندام شست
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون .
به اندام کالوشه ای برنهاد
وزان رنج مهمان همی کرد یاد.
مادرش بجسته سرش از تن بگسسته
نیکو و به اندام جراحتش ببسته .
مهره های عجز سه است ، لگن سخت به اندام درهم نشسته است و استوار پیوسته . (ذخیره ٔ خورازمشاهی ).
هربیت که چون تیر به اندام زمن رفت
در وقت زند بر دل بدخواه تو پیکان .
سوزنیم مرد به اندام ...
شاعر پخته سخن خام ...
هرکو نه به اندام کند بندگی تو
آرند بدان سر سه طلاقی به شش اندام .
دین روشن ایام است ازو دولت نکونام است ازو
ملکت به اندام است از او ملت بسامان نیز هم .
کار به اندام ؛کاری بنظام و راست . (اوبهی ).
- بی اندام ؛ ناآراسته و نامتناسب و بدشکل . (ناظم الاطباء). بی تناسب و ناهموار :
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست .
- بی اندامی ؛ عدم تناسب . زشتی :
از خوک بباغ در چه افزاید
جز زشتی و خامی و بی اندامی .
- تمام اندام ؛ بااندام . (یادداشت مؤلف ). غدفن . میل . عراهل ؛ اسب تمام اندام . (منتهی الارب ).
|| ادب . (رشیدی ). ادب و آداب و قاعده و روش . (برهان قاطع). آداب و قاعده و وضع و اسلوب . (آنندراج ). ادب و روش . (جهانگیری ). آداب و قاعده و روش .(هفت قلزم ) (ناظم الاطباء). || تعلیم و تربیت . (ناظم الاطباء). || فضای خانه . (جهانگیری ) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). عرصه .(ناظم الاطباء). || آلت رجولیت . نره . شرم مرد. احلیل . (فرهنگ فارسی معین ). آلت رجل و فرج نسوان . (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 118 الف ). کنایه از شرم مرد یا زن . فرج . عورت . در زبان ادب کنایه از شرم . (از یادداشتهای مؤلف ): حائص ؛ ناقه ای که نر بر وی گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش . (السامی فی الاسامی ). یاد کن مریم ... را که اندام خود از فساد و زنا نگاهداشت . (تفسیر ابوالفتوح رازی ). و این (فرج ) کنایت است از اندام مرد و زن . (تفسیر ابوالفتوح رازی ). حائص ، کصاحب ،ناقه که فحل بدو گشنی نتواند کرد از تنگی اندامش . (منتهی الارب ).
- اندام شرم ؛ آلت تناسل . (ناظم الاطباء). فرج . (یادداشت مؤلف ): عورة؛ اندام شرم مردم . (منتهی الارب ).
- اندام نهانی ؛ آلت تناسل . (ناظم الاطباء): امراق ؛ اندام نهانی آشکارا کردن . (منتهی الارب ).
- اندام نهانی زن ؛ سرمه دان عاجی . خوشگاه . نون موسی . هاون . دریا.شلفیه . کاف ران . چشم سوزن . بادام توأم . میان پا. میان پاچه . میان ران . مشک چرمی . (از مجموعه مترادفات ص 52) (از آنندراج ) .
- بسته اندام ؛ رتقاء. (السامی ) .
|| و به معنی سینه ٔ لطیف و نازک زیبا، سیمرنگ ، حریر، یاسمین ، زخم آزمای از صفات و تشبیهات اوست . (آنندراج ). || راست و درست و متناسب و خوشگل و مرتب و آراسته و منظم و نیک و زیبا. (ناظم الاطباء). زیبا. (برهان قاطع) (هفت قلزم ). هرکاری را گویند که آراسته بانظام و اصول بود. (از برهان قاطع) (هفت قلزم ). کاری که بنظام آید. (مؤید الفضلاء). کاری پیوسته و ساخته . (فرهنگ اسدی چ دبیرسیاقی ص 131).