الحق
لغتنامه دهخدا
الحق . [ اَ ح َق ق ] (ع ق ) ترکیبی از حرف تعریف عربی + حَق ّ بمعنی براستی . راستی . بدرستی . بسزا. بیشک . بی شبهه . انصافاً. یقیناً. واقعاً. حقیقةً. فی الحقیقة. حقاً :
الحق که سزاوار تو بوده ست ریاست
و ایزد برسانیده سزا را بسزاوار.
الحق روزی خوش و خرم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461).زمانی نیک اندیشید پس گفت : الحق راست میگوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 487). جواب این نامه برسید، الحق سخنهای هول بازنموده بود. (تاریخ بیهقی ). الحق راه آنرادراز و بی پایان یافتم . (کلیله و دمنه ). الحق جز پوستی بیشتر نیافت [روباه ]. (کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 ص 64).
تراست ملک و توئی ملک دار ملکت بخش
ترا سزاست خدایی بهر زمان الحق .
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
بدین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی
خرد زآن طیره گشت الحق به من گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی ، بگل خورشید اندایی ؟!
جان برو پاشم که تا جان با من است او بی من است
وینچنین بهتر زیم کالحق زیانست آنچنان .
الحق چه فسانه شد غم من
از شرّ فسانه گوی شروان .
الحق جگرم خوردی خونریز دلم کردی
موئیم نیازردی ، پیکار چنین خوشتر.
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزآن شیرین تر الحق داستان نیست .
آبی الحق بتشنگان درخورد
روشن وخوشگوار و صافی و سرد.
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
سرایی پرشکر شهری پر از قند.
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد.
الحق امنای مال ایتام
همچون تو حلال زاده بایند.
و در تحریض همگنان برعایت آن دقایق که الحق محض حقایق است ... (جامعالتواریخ رشیدی ).
الحق که سزاوار تو بوده ست ریاست
و ایزد برسانیده سزا را بسزاوار.
الحق روزی خوش و خرم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461).زمانی نیک اندیشید پس گفت : الحق راست میگوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 487). جواب این نامه برسید، الحق سخنهای هول بازنموده بود. (تاریخ بیهقی ). الحق راه آنرادراز و بی پایان یافتم . (کلیله و دمنه ). الحق جز پوستی بیشتر نیافت [روباه ]. (کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 ص 64).
تراست ملک و توئی ملک دار ملکت بخش
ترا سزاست خدایی بهر زمان الحق .
چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
بدین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی
خرد زآن طیره گشت الحق به من گفتا که با من هم
به گز مهتاب پیمایی ، بگل خورشید اندایی ؟!
جان برو پاشم که تا جان با من است او بی من است
وینچنین بهتر زیم کالحق زیانست آنچنان .
الحق چه فسانه شد غم من
از شرّ فسانه گوی شروان .
الحق جگرم خوردی خونریز دلم کردی
موئیم نیازردی ، پیکار چنین خوشتر.
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزآن شیرین تر الحق داستان نیست .
آبی الحق بتشنگان درخورد
روشن وخوشگوار و صافی و سرد.
چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند
سرایی پرشکر شهری پر از قند.
نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد.
الحق امنای مال ایتام
همچون تو حلال زاده بایند.
و در تحریض همگنان برعایت آن دقایق که الحق محض حقایق است ... (جامعالتواریخ رشیدی ).