ارزیدن
لغتنامه دهخدا
ارزیدن . [ اَ دَ ] (مص ) قیمت کردن . || قیمت شدن . (آنندراج ). || قیمت داشتن . بها داشتن . ارزش داشتن . معادل قیمتی بودن . (شعوری ). ارزش :
از ایران چو او کم شد اکنون چه باک
نیرزند آنان به یک مشت خاک .
فرو شد جهاندیدگان را بچیز
که آن چیز گفتن نیرزد پشیز.
بنزد کهان و بنزد مهان
به آزار موری نیرزد جهان .
نیرزند جانم به یک مشت خاک
ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک .
ز گفتار من سر بپیچید نیز
جهان پیش چشمش نیرزد بچیز.
که نزدم نیرزند یک ذره خاک
بدین گرز از ایشان برآرم هلاک .
نخواهم بُدن زنده بی روی او
جهانم نیرزد به یک موی او.
ببخشیم شاهی به کردار گنج
که این تخت و افسر نیرزد به رنج .
چنین گفت کای خام پیکارتان
شنیدن نیرزید گفتارتان .
نیرزد همی زندگانی بمرگ
درختی که زهر آورد بار و برگ .
وزین پس ترا هرچه آید بکار
زدینار وز گوهر شاهوار
فرستم نگر دل نداری برنج
نیرزد به رنج تو آکنده گنج .
ز پرویز خسرو میندیش نیز
کز او یاد کردن نیرزد پشیز.
که گفتار خیره نیرزد بچیز
ازین در سخن چند رانیم نیز.
نه او دست یابد بر این گنج تو
نه ارزد همه گنجها رنج تو.
همی جنگ ما خواهد از بهر گنج
همه گنج گیتی نیرزد به رنج .
یقین آشکارا همی دیدمی
که هم سنگ خود زر بارزیدمی .
جهانی کجا شربت آب سرد
نیرزد، براو دل چه داری بدرد.
که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد و آخر هیچ حکایت از نکته ای که بکار آید خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ).
همی تا بود جان ، توان یافت چیز
چو جان شد، نیرزدجهان یک پشیز.
ز دانا موئی ارزد یک جهانی
نیرزد صد سر نادان بنانی .
واﷲ که بکفش تو نیرزند
آنانکه ره سخا سپردند.
اگر زنده ام هم بیرزم بنان .
اگر خود نفاقیست جان را بکاهد
وگر اتفاقی ، بهجران نیرزد.
من سوزنیم شعر من اندر پی ان شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته .
زین سور بآیین تو بردند بخروار
زرّ و درم آن قوم که نرزند به دو تیز.
طلب مکن ز لئیمان نوای عیش و طرب
که آن طرب بجفای طلب نمی ارزد
خوش است شیر شتر تشنگان بادیه را
ولی بدیدن روی عرب نمی ارزد.
(حاشیه ٔ نسخه خطی احیاءالعلوم متعلق بکتابخانه ٔ مؤلف ).
بصد جان ارزد آن نازی که جانان
نخواهم گوید و خواهد بصد جان .
ترکی که به رخ درد مرا درمانست
اورا دل من همیشه در فرمان است
بخریده اَمَش بزر بصد جان ارزد
جانی که بزر توان خرید ارزانست .
لیک امیدوار باید بود
که پس از مرگ تو هزار ارزد.
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی .
- امثال :
به این شکستگی ارزد به صدهزار درست .
|| شایستن . سزاوار بودن . برازیدن . لایق بودن . (مؤید الفضلاء). لیاقت داشتن :
ببُرّم سرش را برم نزدشاه
نیرزد که بر نیزه سازم براه .
نیرزند آن همه خانان بپاک اندیشه ٔ خسرو
مکن زین پس از ایشان یاد ایشان را به ایشان مان .
از ایران چو او کم شد اکنون چه باک
نیرزند آنان به یک مشت خاک .
فرو شد جهاندیدگان را بچیز
که آن چیز گفتن نیرزد پشیز.
بنزد کهان و بنزد مهان
به آزار موری نیرزد جهان .
نیرزند جانم به یک مشت خاک
ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک .
ز گفتار من سر بپیچید نیز
جهان پیش چشمش نیرزد بچیز.
که نزدم نیرزند یک ذره خاک
بدین گرز از ایشان برآرم هلاک .
نخواهم بُدن زنده بی روی او
جهانم نیرزد به یک موی او.
ببخشیم شاهی به کردار گنج
که این تخت و افسر نیرزد به رنج .
چنین گفت کای خام پیکارتان
شنیدن نیرزید گفتارتان .
نیرزد همی زندگانی بمرگ
درختی که زهر آورد بار و برگ .
وزین پس ترا هرچه آید بکار
زدینار وز گوهر شاهوار
فرستم نگر دل نداری برنج
نیرزد به رنج تو آکنده گنج .
ز پرویز خسرو میندیش نیز
کز او یاد کردن نیرزد پشیز.
که گفتار خیره نیرزد بچیز
ازین در سخن چند رانیم نیز.
نه او دست یابد بر این گنج تو
نه ارزد همه گنجها رنج تو.
همی جنگ ما خواهد از بهر گنج
همه گنج گیتی نیرزد به رنج .
یقین آشکارا همی دیدمی
که هم سنگ خود زر بارزیدمی .
جهانی کجا شربت آب سرد
نیرزد، براو دل چه داری بدرد.
که هیچ چیز نیست که بخواندن نیرزد و آخر هیچ حکایت از نکته ای که بکار آید خالی نباشد. (تاریخ بیهقی ).
همی تا بود جان ، توان یافت چیز
چو جان شد، نیرزدجهان یک پشیز.
ز دانا موئی ارزد یک جهانی
نیرزد صد سر نادان بنانی .
واﷲ که بکفش تو نیرزند
آنانکه ره سخا سپردند.
اگر زنده ام هم بیرزم بنان .
اگر خود نفاقیست جان را بکاهد
وگر اتفاقی ، بهجران نیرزد.
من سوزنیم شعر من اندر پی ان شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته .
زین سور بآیین تو بردند بخروار
زرّ و درم آن قوم که نرزند به دو تیز.
طلب مکن ز لئیمان نوای عیش و طرب
که آن طرب بجفای طلب نمی ارزد
خوش است شیر شتر تشنگان بادیه را
ولی بدیدن روی عرب نمی ارزد.
(حاشیه ٔ نسخه خطی احیاءالعلوم متعلق بکتابخانه ٔ مؤلف ).
بصد جان ارزد آن نازی که جانان
نخواهم گوید و خواهد بصد جان .
ترکی که به رخ درد مرا درمانست
اورا دل من همیشه در فرمان است
بخریده اَمَش بزر بصد جان ارزد
جانی که بزر توان خرید ارزانست .
لیک امیدوار باید بود
که پس از مرگ تو هزار ارزد.
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی .
- امثال :
به این شکستگی ارزد به صدهزار درست .
|| شایستن . سزاوار بودن . برازیدن . لایق بودن . (مؤید الفضلاء). لیاقت داشتن :
ببُرّم سرش را برم نزدشاه
نیرزد که بر نیزه سازم براه .
نیرزند آن همه خانان بپاک اندیشه ٔ خسرو
مکن زین پس از ایشان یاد ایشان را به ایشان مان .