ترجمه مقاله

ا

لغت‌نامه دهخدا

ا. [ اَ ] (پیشوند) همزه ٔمفتوحه در زبانهای باستانی ما علامت سلب و نفی بوده ،چون : ابرنایو؛ نابرنا، نابالغ. اَمهرک َ؛ بی مرگ . (اوستائی ). اکرانه ؛ بی کنار، بی کرانه ، نامتناهی . و این حرف برای چنین معنی در کلمه ٔ اَسغدَه ، به معنی ناسوخته ، یا نیم سوز و نیز در کلمه ٔ اپیشه ، به معنی بیکارو عاطل در زبان فارسی فعلی مانده است :
در کوی تو اپیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم ببام و بر.

شهیدی قمی .



|| (حرف ) در شواهد ذیل به تداول کنونی ظاهراً همزه ٔ مفتوحه گاه زاید است ، و گاه همزه ٔ اصلی (پهلوی ) است و بیشتر این کلمات را بی همزه استعمال کنند:
اَبا، بجای با :
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم .

فردوسی .


هم امشب بند او چون برگشایم
چو خشم آرد ابا او چون برآیم ؟

(ویس و رامین ).


اباختر، بجای باختر.
ابَر، بجای بر :
ابر بیگناهیش نخجیر، زار
گرفتند شیون به هر کوهسار.

فردوسی .


ابر داه و دو، هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای .

فردوسی .


بزد نای رویین ابر پشت پیل
جهان شد ز لشکر چو دریای نیل .

فردوسی .


ابرنجن ، بجای برنجن .
ابی ، بجای بی :
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.

فردوسی .


ابی پرّ و پیکان یکی تیر کرد
بدشت اندر، آهنگ نخجیر کرد.

فردوسی .


بدان خوشی ّ و خوبی جایگاهی
ابی دلبر به چشمش بود چاهی .

(ویس و رامین ).


نبینم کام دل تا زو جدایم
ابی کام چنین زنده چرایم ؟

(ویس و رامین ).


ابی حکم شرع آب خوردن خطاست
وگر خون به فتوی بریزی رواست .

سعدی .


ابیداد، بجای بیداد :
ستمکاره یار است و من مانده عاجز
که تا با ابیداد او چون کنم چون .

سوزنی .


اپرنداخ ، بجای پرنداخ .
اپرویز، بجای پرویز.
اَخروش ، بجای خروش :
شادی و خوشی امروز به از دوش کنم
بچمم دست زنم ناله و اُخروش کنم .

منوچهری .


اَسپست ، بجای سپست :
نخوردی یک درم اسپست هرگز
چراگاهت بود صحرای پرخار.

بسحاق اطعمه .


استیر، بجای ستیر :
یارب چه جهان است این یارب چه جهان
شادی بستیر بخشد و غم بقپان .

صفار.


خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآهخت گرد دلیر.

فردوسی .


گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار.

منوچهری .


اسگاوند، بجای سگاوند (سجاوند).
اسمندر، بجای سمندر :
آتشی بر دست دشمن درگرفت
تا خلیلش طبعاسمندر گرفت .

عطار.


اسوار، بجای سوار.
اشخار، بجای شخار :
آب آن دلخراش چون زنگار
خاک آن جانگزای چون اشخار.

فخر زرکوب .


خدایجوئی یکرنگ باش چون مردان
که زن به سرخ و سپید حنا و اشخار است .

امیرخسرو دهلوی .


اشگرف (نیکو و خوش آیند)، بجای شگرف :
زلف و روی و لبت به نام ایزد
همه از یکدگر شگرف ترند.

عمادی شهریاری .


قصه ٔ آن آبگیر است ای عنود
که در آن سه ماهی اشگرف بود.

مولوی .


افتالیدن ، بجای فتالیدن :
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.

عماره .


که با خشم چشم ار برآغالدت
به یک دم همه زود بفتالدت .

اسدی .


دونوبهار پدید آمدند از اول سال
ز فصل سال و ز وصل شه ستوده خصال
از این بهار شده دست جود درافشان
از آن بهار شده چشم ابر درافتال .

قطران .


افراز، بجای فراز :
که آیم بر افراز کُه ْ چون پلنگ
نه دژ ماندآنگه نه کهسار و سنگ .

فردوسی .


کنون تا بجای قباد اردشیر
به شاهی نشست از فراز سریر.

فردوسی .


کمند و کمان دادشان ساز جنگ
زره زیرو ز افراز چرم پلنگ .

اسدی .


رسیدند زی آبگیری فراز
زده کله ٔ زرّبفت از فراز.

اسدی .


نشاندند آن خسته را خوار و زار
فراز یکی اشتر بی مهار.

شمسی (یوسف و زلیخا).


تلی بود بر گوشه ٔ ره بلند
بر افراز تل برشد آن هوشمند.

شمسی (یوسف و زلیخا).


اَفروغ ، بجای فروغ :
چو از پیری افتاد بر رویت انجوغ
نبینی دگر در دل خویش افروغ .

ابوشکور.


برافروز آذری اکنون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.

دقیقی .


افریدون ، بجای فریدون :
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش برمایونا.

دقیقی .


سده جشن ملوک نامدار است
ز افریدون و از جم یادگار است .

عنصری .


اَفژولیدن ، بجای فژولیدن : وَهین ؛ کارافژول . التحضیض ؛ برافژولیدن . الحث ّ؛ برافژولیدن بر کار. (تاج المصادر بیهقی ).
انار، بجای نار :
وان نار بکردار یکی حقه ٔ ساده
بیجاده همه رنگ در آن حُقه نهاده .

منوچهری .


سر خوارج خواهم شکفته همچو انار
دل روافض ملعون کفیده چون جوزق .

انوری .


اناهید، بجای ناهید.
انوشه ، بجای نوشه :
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه بزی شاد و روشن روان .

فردوسی .


بسی آفرین خواند بر شهریار
که نوشه بزی تا بود روزگار.

فردوسی .


که نوشه بزی شاه تا جاودان
بهر کشوری دسترس بر بدان .

فردوسی .


بدو گفت شاپور نوشه بدی
جهان را بدیدار توشه بدی .

فردوسی .


انوشه خور طرب کن شادمان زی
درم ده دوست خوان دشمن پراکن .

منوچهری .


و در امثله ٔ زیرین ظاهراً همزه اصلیست :
برو، بجای ابرو :
همه دل پر از کین و پرچین برو
بجز جنگشان نیست چیز آرزو.

فردوسی .


نبخشود دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.

فردوسی .


شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست .

منوچهری .


بریشم ، بجای ابریشم :
دمش چون تافته بند بریشم
سمش چون زآهن و فولاد هاون .

منوچهری .


قدح مگیر چو حافظ مگر بناله ٔ چنگ
که بسته اند بر ابریشم طرب دل شاد.

حافظ.


پیون ، بجای اپیون یا هپیون :
طلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر با پیون .

رودکی .


اینْت نسازد همی مگر همه شکّر
وآنْت نسازد همی مگر همه هپیون .

ناصرخسرو.


چه حالست این که مدهوشند یکسر
که پنداری که خوردستند هپیون .

ناصرخسرو.


ز، بجای از :
ز مار مهره تو آری ز ابر مروارید
ز گاو عنبر سارا ز پارگین زنبق .

انوری .


ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور.

نظامی .


زیرا، بجای ازیرا :
سپیدار مانده ست بی هیچ چیزی
ازیرا که بگزیده مستکبری را.

ناصرخسرو.


دنیا نستانم به رایگان من
زیرا که جهان رایگان گران است .

ناصرخسرو.


بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری .

ناصرخسرو.


ستا، بجای استا (اوستا) :
بزند و ستا اندرون زردهشت
که بنمود هر گونه نرم و درشت .

فردوسی (از انجمن آرا).


اگر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند
ازین خواب بیدارتان کردمی
همی زنده بر دارتان کردمی .

فردوسی .


هر فاخته ای ساخته نائی دارد
هر بلبلکی زند و ستائی دارد.

منوچهری .


بلبلکان زند و ستا خواستند
فاختگان هم بر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.

منوچهری .


ستانه ،بجای استانه :
گر از سوختن رست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه .

ناصرخسرو.


مرگ ستانه ست در سرای سپنجی
بگذری آخر تو زین بلند ستانه .

ناصرخسرو.


یارت ای بت صدر دارد زآن عزیز است و تو زآن
در لگدکوب همه خلقی که در استانه ای .

سنائی .


سترنگ ، بجای استرنگ :
همیشه تا به زبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ .

فرخی .


همان از گیاهان با بوی و رنگ
شناسنده خواند ورا استرنگ
از آن هرکه کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم بجای .

اسدی .


باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ .

سنائی .


قهرش ار سوی چین کند آهنگ
اهل چین را ندانی از سترنگ .

سنائی .


در استرنگ هیئت مردم نهاده حق
مردم گیاه اسم علم یافت استرنگ .

سوزنی .


سترون ، بجای استرون :
آنچه گرفته ست بیش از این پسرانش
عقمی آیند و دخترانْش سترون .

فرخی .


کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون .

منوچهری .


مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت
چه کند نامیه عنین و طبیعت عزب است .

انوری .


فراختن ، بجای افراختن :
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفْراخت یال .

فردوسی .


یکی را دم اژدها ساختی
یکی را بابر اندر افراختی .

فردوسی .


فراسیاب ، بجای افراسیاب :
تیغ فراسیاب چه خون سیاوشان کدام
در قدح گلین نگر عکس شراب گوهری .

خاقانی .


فراشتن ، بجای افراشتن :
گهی ببازی بازوش را فراشته داشت
گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج .

ابوشکور.


سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها بابر اندر افراشتند.

فردوسی .


چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی برفراشت .

فردوسی .


فروختن ، بجای افروختن :
شبی دود خلق آتشی برفروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت .

سعدی .


فروزنده ،بجای افروزنده :
ز تخم فریدون و از کیقباد
فروزنده تر زین نباشد نژاد.

فردوسی .


فزایش ، بجای افزایش :
جهان را فزایش ز جفت آفرید
که از یک فزونی نیاید پدید.

فردوسی .


من این را که بی تاج و آرایش است
گزیدم که این اندر افزایش است .

فردوسی .


فزودن ، بجای افزودن :
بجوید مگر بازیابد ورا
بدل شادکامی فزاید ورا؟

فردوسی .


ببینیم تا رای گردان سپهر
چه افزاید و بر که تابد بمهر.

فردوسی .


فسار، بجای افسار :
بدو گفت رخشم بدین مرغزار
ز من دور شد بی لگام و فسار.

فردوسی .


بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری .

ناصرخسرو.


افسری کآن نه دین نهد بر سر
خواهَش افسر شمار و خواه افسار.

سنائی .


فسان ، بجای افسان :
طبع و دل خنجری ّ و آینه ای است
رنج و غم صیقلی ّ و افسانیست .

مسعودسعد.


فقیه ار هست چون تیغی فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی .

سنائی .


بادام دومغز است که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را.

انوری .


سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید.

خاقانی .


فسانه ، بجای افسانه :
جهان سربسر چون فسانه ست و بس
نماند بد و نیک بر هیچکس .

فردوسی .


بکردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی .

فردوسی .


وجود ما معمائی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه .

حافظ.


فسردن ، بجای افسردن :
فسرده به سرما و برگشته کار
بماند سه دختر بدو یادگار.

فردوسی .


آن شنیدی که گفت دمسازی
با رفیقی ازآن خود رازی
گفت این راز را نگوئی باز
گفت من کی شنیده ام ز تو راز
شرری بود و در هوا افسرد
در تو زادآن زمان که در من مرد.

سنائی .


فسوس ،بجای افسوس :
دو دیگر دلاور سپهدار طوس
که در جنگ بر شیر دارد فسوس .

فردوسی .


آخر افسوستان نیاید از آنک
ملک در دست مشتی افسوسیست !

انوری .


فسون ، بجای افسون :
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون و رای کیان .

فردوسی .


اگر جادوئی باید آموختن
به بند و فسون چشمها دوختن .

فردوسی .


ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.

حافظ.


فشاندن ، بجای افشاندن :
بستان کشور جود و بفشان زرّ و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز.

منوچهری .


بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک راسقف بشکافیم و طرح نو دراندازیم .

حافظ.


فشردن ، بجای افشردن :
بیفشرد ران رستم زورمند
بر اوتنگ تر کرد خَم ّ کمند.

فردوسی .


بنازم بدستی که انگور چید
مریزاد پائی که در هم فشرد.

(منسوب به حافظ).


فکار، بجای افکار :
خانه ها بینم پرنوحه و پربانگ و خروش
نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فکار.

فرخی .


خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افکار و دستش بشکست . (تاریخ بیهقی ).
چو بیکار باشی مشو رامشی
فکار است بیکار اگر باهشی .

حافظ.


فگانه ، بجای افگانه :
به دولت تو قضا با فلک منادی کرد
عدویزاده بمرد و فگانه گشت جنین .

عنصری .


ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زآن پس که بد از علت و از عارضه حامل .

سنائی .


فغان ، بجای افغان :
فغان از این غراب ووای وای او
که در نوی فکندمان نوای او.

منوچهری .


از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان .

ناصرخسرو.


فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.

حافظ.


فکندن ، بجای افکندن :
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره دَرّ و باره افکن .

منوچهری .


شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش .

حافظ.


حجاب چهره ٔ جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم .

حافظ.


کنون ، بجای اکنون :
اگر در اعتقاد من بشکی تا بنظم آرم
علی رغم تو در توحید فصلی ، گوش دار اکنون .

سنائی .


کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر بلطف و خوشی .

سعدی .


گر، بجای اگر :
گر از این منزل ویران بسوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل وفرزانه روم .

حافظ.


مرود، بجای امرود :
فرخ و فروج است جوجه بیضه تخم مرغ و خود
چون عنب انگور و تین انجیر و کمثری مرود.

ابونصر فراهی .


شکل امرود تو گوئی که بشیرینی و لطف
کوزه ای چند نبات است معلق بر بار.

سعدی .


سیب و امرود بهم مشت زده
فندق از دلخوشی انگشت زده .

؟


نوشیروان ، بجای انوشیروان :
انوشیروان دیده بود این بخواب
کز این تخت بپراکندرنگ و تاب .

فردوسی .


قارون بمرد آنکه چهل خانه گنج داشت
نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت .

سعدی .


زنده ست نام فرخ نوشیروان بعدل
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.

سعدی .


ورنجن ، بجای اورنجن .
هورمزد، بجای اهورمزد.
در کلمات ابتداشده به همزه ٔ مفتوحه که از دیگر زبانها گرفته شده است نیز گاه همزه را حذف کنند:
با، در ابا: بایزید.بامره .
بابیل ، در ابابیل :
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند.

مولوی .


بو، در ابو: بوبکر. بوالحسن . بوسعید :
بوسعید مهنه در حمام بود
قایمیش افتاد و مردخام بود.

عطار (منطق الطیر چ گوهرین ص 259).


رسطاطالیس ، در ارسطاطالیس .
سترلاب ، در استرلاب :
منجم ببام آمد از نور می
گرفت ارتفاع از سترلابها.

منوچهری .


رخم چو روی سترلاب زرد و پوست بر او
ز زخم ناخن چون عنکبوت استرلاب .

مسعودسعد.


بر سترلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت .

مولوی .


آدم اسطرلاب گردون علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست .

مولوی .


عنکبوت این سطرلاب رشاد
بی منجم در کف خلق اوفتاد.

مولوی .


میر، در امیر :
ای شاه نبی سیرت ایمان بتو محکم
ای میر علی حکمت عالم بتو درغال .

رودکی .


و گاه در همین کلمات اجنبی همزه ٔ مفتوحه افزایند، چون اسمندر در سمندر و افلاطون در فلاطون :
ترا پرسید من خواهم ز سرّ بیضه ٔ مرغی
چه گفته ست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون .

سنائی .


جز فلاطون خم نشین شراب
سرّ حکمت بما که گویدباز؟

حافظ.


و گاه همزه ٔ مفتوحه و «هَ » بجای یکدیگر آیند، چون : اپیون ، هپیون . است ، هست . استه ،هسته . امار، همار. انباز، هنباز. انبان ، هنبان . انجیدن ، هنجیدن . و گاه همزه ٔ مفتوحه با «ی » بدل شود، چون : ارمغان ، یرمغان . ارنداق ، یرنداق . اکدش ، یکدش . النجوج ، یلنجوج .
ترجمه مقاله