آهو
لغتنامه دهخدا
آهو. (اِ) (از: آ علامت سلب و نفی به معنی نه و نا + هوک ، به معنی خوب . عیب . نقص . خبط. خطا. ادمان خمر). عیب . نقص . ذمیمه . رذیله . صفت زشت . عوار. مقابل هنر، فضیلت :
یک آهوست خان را چو ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش .
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
شود نیکی افزون چو افزون شود
وز آهوی و بد، پاک بیرون شود.
هنرهاز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود.
نکوهش رسیدی بهر آهوئی
ستایش بد از هر هنر هر سوئی .
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت .
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش .
بی آهو کسی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان .
چه فرمائیَم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من .
چو گفتار و کردار نیکو کنی
بگیتی روان را بی آهو کنی .
کسی را کجا دل پرآهو بود
روانش ز هستی به نیرو بود
به بیچارگان بر ستم سازد او
گر از خیره گردن برافرازد او
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم
بدرویش ما نازش افزون کنیم .
که آهوست بر مرد گفتار زشت
ترا خود ز آغاز بود این سرشت .
بگفتار بی بر چونیرو کنی
روان و خرد را بی آهو کنی .
نخستین بنرمی سخنگوی باش
بداد و بکوشش بی آهوی باش .
چنین داد پاسخ که بر شهریار
خردمند گوید که آهوست چار.
بدو گفت ازیدر بیک سو شویم
بر آوردگه بر بی آهو شویم .
از آهو همان کش سپید است موی
نگوید بجز مردم عیبجوی .
ز آهو همان کش سپید است موی [ زال ]
چنین بود بخش تو ای نامجوی .
گر آهوست بر مرد موی سپید
ترا ریش و سر گشت چون برگ بید.
سراسر سپید است مویش بسر
از آهوهمین است و این است فر.
هنرها همه هست و آهو یکی
که گردد هنر پیش او اندکی .
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه .
مرا گفت آن دادگر شهریار
که گر خو بود پیش باغ بهار
اگر آب یابد به نیرو شود
همه باغ ازو پر ز آهو شود.
دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهی دستی و سال نیرو گرفت .
چنین گفت آن کس که آهوی خویش
ببیند بگرداند آیین و کیش .
کز او دین یزدان به نیرو شود
همان تخت شاهی بی آهو شود.
سه آهو کدام است با دل براز
که دارند و هستند از آن بی نیاز...
بی آهو کسی نیست اندر جهان
تن و جان چو ببْساود اندر نهان .
بپرسید کآهو کدام است زشت
که از ارج دور است و دور از بهشت ؟
هرآنکس که آهوی تو با تو گفت
همه راستیها گشاد از نهفت .
قباد بداندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت .
همه لشکر شاه نیرو گرفت
کز او کار بهرام آهو گرفت .
از این نیست آهو بزرگ است و شاه
دلیر و خداوند توران سپاه .
ایا ستوده بمردی چو پیش بین بخرد
ایا زدوده ز آهو چو پارسا ز گناه .
خوش خو دارم بکار، بدخو چه کنم
چون هست هنر نگه به آهو چه کنم
چون کار گشاده گشت نیرو چه کنم
با زشت مرا خوش است نیکو چه کنم ؟
امروز بخم اندر نیکوتر از آنید
نیکوتر از آنید و بی آهوتر از آنید.
اگرچه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است .
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هر یکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوگواران
سپید است این سزای گنده پیران
دورنگ است این سزاوار دبیران .
مکن تندی که باشد از تو آهو
به است از روی نیکو خوی نیکو.
بدیده کوری دختر نبیند
همان داماد بی آهو گزیند.
کرا دوست داری ّ و کام تو اوست
هر آهوش را همچنان دار دوست .
هنرها ز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود.
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد ساز و برسخته گوی .
چنین داد پاسخ که پیری ّ و درد
درآرد دوصد گونه آهو بمرد.
هر آهو که خیزد ز یک کژ سخُن
بصد راست نیکو نگردد ز بن .
چهار است آهوی شه آشکار
که شه را نباشد بترزین چهار.
از آهوش تا بیشتر آگهیم
بمهرش درون بیشتر گمرهیم .
این جهان سربسر آهو و در او یک هنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال .
برشو بهنر بعالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.
هرچه زایزد بود همه نیکوست
هرچه از تست سربسر آهوست .
به تیه حرص چون آهو چه تازی نفس همچون سگ
بصحرای قناعت شو که بی آهوست آن صحرا.
تا ز خرد باشد یا از سفه
تا بود از آهو یا از هنر.
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و آن همه هنر است ؟
گر اندازه ز چشم خویش گیرد
بر آهوئی صد آهو بیش گیرد.
سگ تازی که آهوگیر گردد
بگیرد آهوش چون پیر گردد.
جز آنکس ندانم نکوگوی ِ من
که روشن کند بر من آهوی ِ من .
پیش چشم سیهت یاد غزالست آهو
نزد آن سنبل مو، دم زدن از مشک خطاست .
|| (ص ) بد :
سفر نیست آهو که والاگهر
چوبیند جهان پیش گیرد هنر.
|| (اِ) و به معنی بیماری و مرض آید. و در فرهنگها معنی بلا نیز بدان داده اند و دربعض دیگر به آهو معنی ضیق النفس میدهند و بیت ذیل نظامی را شاهد می آورند :
سگ تازی که آهوگیر گردد
بگیرد آهوش چون پیر گردد.
و این ادعا با استناد باین بیت غلط و دلیل اختلال ذوق مدعی است . و نیز باین کلمه معنای فریاد داده اند و بیت ذیل را با انتساب آن بفردوسی مثال گذرانیده اند :
به آهو ز باره فتاد و بمرد
بدید از کیان زاده آن دستبرد.
بیت از دقیقی است ، و در همه ٔ نسخ چاپی و یک نسخه ٔ خطی کهن که در دسترس نگارنده است صورت شعر این است :
ز باره نگون اندرافتاد و مرد
بدید آن کیان زادگی دستبرد.
و ابیات پیش و پس این بیت نیز تأیید میکند که کلمه ٔ آهو خاصه به معنی فریاد در اینجا بی مورد است .
یک آهوست خان را چو ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش .
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
شود نیکی افزون چو افزون شود
وز آهوی و بد، پاک بیرون شود.
هنرهاز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود.
نکوهش رسیدی بهر آهوئی
ستایش بد از هر هنر هر سوئی .
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت .
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همی خوی خویش .
بی آهو کسی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان .
چه فرمائیَم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من .
چو گفتار و کردار نیکو کنی
بگیتی روان را بی آهو کنی .
کسی را کجا دل پرآهو بود
روانش ز هستی به نیرو بود
به بیچارگان بر ستم سازد او
گر از خیره گردن برافرازد او
بکوشیم و نیروش بیرون کنیم
بدرویش ما نازش افزون کنیم .
که آهوست بر مرد گفتار زشت
ترا خود ز آغاز بود این سرشت .
بگفتار بی بر چونیرو کنی
روان و خرد را بی آهو کنی .
نخستین بنرمی سخنگوی باش
بداد و بکوشش بی آهوی باش .
چنین داد پاسخ که بر شهریار
خردمند گوید که آهوست چار.
بدو گفت ازیدر بیک سو شویم
بر آوردگه بر بی آهو شویم .
از آهو همان کش سپید است موی
نگوید بجز مردم عیبجوی .
ز آهو همان کش سپید است موی [ زال ]
چنین بود بخش تو ای نامجوی .
گر آهوست بر مرد موی سپید
ترا ریش و سر گشت چون برگ بید.
سراسر سپید است مویش بسر
از آهوهمین است و این است فر.
هنرها همه هست و آهو یکی
که گردد هنر پیش او اندکی .
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه .
مرا گفت آن دادگر شهریار
که گر خو بود پیش باغ بهار
اگر آب یابد به نیرو شود
همه باغ ازو پر ز آهو شود.
دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهی دستی و سال نیرو گرفت .
چنین گفت آن کس که آهوی خویش
ببیند بگرداند آیین و کیش .
کز او دین یزدان به نیرو شود
همان تخت شاهی بی آهو شود.
سه آهو کدام است با دل براز
که دارند و هستند از آن بی نیاز...
بی آهو کسی نیست اندر جهان
تن و جان چو ببْساود اندر نهان .
بپرسید کآهو کدام است زشت
که از ارج دور است و دور از بهشت ؟
هرآنکس که آهوی تو با تو گفت
همه راستیها گشاد از نهفت .
قباد بداندیش نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت .
همه لشکر شاه نیرو گرفت
کز او کار بهرام آهو گرفت .
از این نیست آهو بزرگ است و شاه
دلیر و خداوند توران سپاه .
ایا ستوده بمردی چو پیش بین بخرد
ایا زدوده ز آهو چو پارسا ز گناه .
خوش خو دارم بکار، بدخو چه کنم
چون هست هنر نگه به آهو چه کنم
چون کار گشاده گشت نیرو چه کنم
با زشت مرا خوش است نیکو چه کنم ؟
امروز بخم اندر نیکوتر از آنید
نیکوتر از آنید و بی آهوتر از آنید.
اگرچه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است .
چو بیند جامه های سخت نیکو
بگوید هر یکی را چند آهو
که زرد است این سزای نابکاران
کبود است این سزای سوگواران
سپید است این سزای گنده پیران
دورنگ است این سزاوار دبیران .
مکن تندی که باشد از تو آهو
به است از روی نیکو خوی نیکو.
بدیده کوری دختر نبیند
همان داماد بی آهو گزیند.
کرا دوست داری ّ و کام تو اوست
هر آهوش را همچنان دار دوست .
هنرها ز بخت بد آهو بود
ز بخت آوران زشت نیکو بود.
از آهو سخن پاک و پردخته گوی
ترازو خرد ساز و برسخته گوی .
چنین داد پاسخ که پیری ّ و درد
درآرد دوصد گونه آهو بمرد.
هر آهو که خیزد ز یک کژ سخُن
بصد راست نیکو نگردد ز بن .
چهار است آهوی شه آشکار
که شه را نباشد بترزین چهار.
از آهوش تا بیشتر آگهیم
بمهرش درون بیشتر گمرهیم .
این جهان سربسر آهو و در او یک هنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال .
برشو بهنر بعالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.
هرچه زایزد بود همه نیکوست
هرچه از تست سربسر آهوست .
به تیه حرص چون آهو چه تازی نفس همچون سگ
بصحرای قناعت شو که بی آهوست آن صحرا.
تا ز خرد باشد یا از سفه
تا بود از آهو یا از هنر.
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و آن همه هنر است ؟
گر اندازه ز چشم خویش گیرد
بر آهوئی صد آهو بیش گیرد.
سگ تازی که آهوگیر گردد
بگیرد آهوش چون پیر گردد.
جز آنکس ندانم نکوگوی ِ من
که روشن کند بر من آهوی ِ من .
پیش چشم سیهت یاد غزالست آهو
نزد آن سنبل مو، دم زدن از مشک خطاست .
|| (ص ) بد :
سفر نیست آهو که والاگهر
چوبیند جهان پیش گیرد هنر.
|| (اِ) و به معنی بیماری و مرض آید. و در فرهنگها معنی بلا نیز بدان داده اند و دربعض دیگر به آهو معنی ضیق النفس میدهند و بیت ذیل نظامی را شاهد می آورند :
سگ تازی که آهوگیر گردد
بگیرد آهوش چون پیر گردد.
و این ادعا با استناد باین بیت غلط و دلیل اختلال ذوق مدعی است . و نیز باین کلمه معنای فریاد داده اند و بیت ذیل را با انتساب آن بفردوسی مثال گذرانیده اند :
به آهو ز باره فتاد و بمرد
بدید از کیان زاده آن دستبرد.
بیت از دقیقی است ، و در همه ٔ نسخ چاپی و یک نسخه ٔ خطی کهن که در دسترس نگارنده است صورت شعر این است :
ز باره نگون اندرافتاد و مرد
بدید آن کیان زادگی دستبرد.
و ابیات پیش و پس این بیت نیز تأیید میکند که کلمه ٔ آهو خاصه به معنی فریاد در اینجا بی مورد است .