آزمون
لغتنامه دهخدا
آزمون . [ زْ / زِ ] (اِمص ، اِ) اسم مصدر از آزمودن . بلا. امتحان . تجربه . تجربت . آزمایش . رَوَن . آروین . سنجش . اروند :
کنون آزمون را یکی کارزار
بسازیم تا چون بود روزگار.
یکی دست بگرفت و بفشاردش
همی آزمون را بیازاردش .
اگر آزمون را کسی خورْد زهر
از آن خوردنش درد و مرگ است بهر.
که بر من یکی آزمون را بجنگ
بگردد بسان دلاور نهنگ .
دگر آنکه از آزمون خرد
بکوشد بمردی ّ و گرد آورد.
بپذرفت هر مهتری باژ و ساو
نکرد آزمون گاو با شیر تاو.
یکی تیغ دارم من الماس گون
بزخم نوی خواهمش آزمون .
بجنگ آنکه سست آید از آزمون
ورا نام بفکن ز دیوان برون .
همه دوستان را بمهر اندرون
گه خشم و سختی کنند آزمون .
سزا آن بدی کز نخستین کنون
مرا کردی اندر هنرآزمون .
مرا لشکری کآزمون کرده ام
همین بس که از زابل آورده ام .
خواهی که کینْش جوئی ازبهر آزمون
پیشانی پلنگ و کف اژدها بخار.
از کمین بیرون جهد چون باد روز معرکه
گر کسی گوید زبهر آزمون آن را که هان .
آزادگی و طمع بهم ناید
من کرده ام آزمون بصد مرّه .
جهانا زآزمون سنجاب و از کردار پولادی
بزیر نوش در نیشی بروی زهر در قندی .
ور بکاری آزمون را تخم آز
گر بروید برنیارد جز محال .
کسی راکآزمودی چند بارش
مکن زنهار دیگر آزمونش .
آزمایش چون نماید جان او
کندگردد زآزمون دندان او.
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر کرا افزون خبر جانش فزون .
|| حاصل تجربه . عبرت که از تجربه حاصل آید :
بهمْدان گشسب آن زمان گفت باز
که ای گشته اندر نشیب و فراز
بگوی آنچه دانی بکار اندرون
به نیک و بد روزگار آزمون .
- امثال :
آزمون رایگان ؛ این همانست که امروز گویند امتحان مال و خرجی ندارد : با پدر رای زد وگفت ای پدر شهر بردسیر خالیست ... اگر سحرگاهی چند سوار در پس دیوارها نزدیک دروازه ٔ شهر کمین سازند و چون در بگشایند خود را در شهر اندازند همانا اهل شهر را دست مدافعت و طاقت ممانعت نباشد... اتابک گفت چنین گفته اند، آزمون رایگان ... (تاریخ سلاجقه ).
هر چیز بخود نیازمند است و خرد به آزمون . (منسوب به اردشیر بابکان ).
کنون آزمون را یکی کارزار
بسازیم تا چون بود روزگار.
یکی دست بگرفت و بفشاردش
همی آزمون را بیازاردش .
اگر آزمون را کسی خورْد زهر
از آن خوردنش درد و مرگ است بهر.
که بر من یکی آزمون را بجنگ
بگردد بسان دلاور نهنگ .
دگر آنکه از آزمون خرد
بکوشد بمردی ّ و گرد آورد.
بپذرفت هر مهتری باژ و ساو
نکرد آزمون گاو با شیر تاو.
یکی تیغ دارم من الماس گون
بزخم نوی خواهمش آزمون .
بجنگ آنکه سست آید از آزمون
ورا نام بفکن ز دیوان برون .
همه دوستان را بمهر اندرون
گه خشم و سختی کنند آزمون .
سزا آن بدی کز نخستین کنون
مرا کردی اندر هنرآزمون .
مرا لشکری کآزمون کرده ام
همین بس که از زابل آورده ام .
خواهی که کینْش جوئی ازبهر آزمون
پیشانی پلنگ و کف اژدها بخار.
از کمین بیرون جهد چون باد روز معرکه
گر کسی گوید زبهر آزمون آن را که هان .
آزادگی و طمع بهم ناید
من کرده ام آزمون بصد مرّه .
جهانا زآزمون سنجاب و از کردار پولادی
بزیر نوش در نیشی بروی زهر در قندی .
ور بکاری آزمون را تخم آز
گر بروید برنیارد جز محال .
کسی راکآزمودی چند بارش
مکن زنهار دیگر آزمونش .
آزمایش چون نماید جان او
کندگردد زآزمون دندان او.
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر کرا افزون خبر جانش فزون .
|| حاصل تجربه . عبرت که از تجربه حاصل آید :
بهمْدان گشسب آن زمان گفت باز
که ای گشته اندر نشیب و فراز
بگوی آنچه دانی بکار اندرون
به نیک و بد روزگار آزمون .
- امثال :
آزمون رایگان ؛ این همانست که امروز گویند امتحان مال و خرجی ندارد : با پدر رای زد وگفت ای پدر شهر بردسیر خالیست ... اگر سحرگاهی چند سوار در پس دیوارها نزدیک دروازه ٔ شهر کمین سازند و چون در بگشایند خود را در شهر اندازند همانا اهل شهر را دست مدافعت و طاقت ممانعت نباشد... اتابک گفت چنین گفته اند، آزمون رایگان ... (تاریخ سلاجقه ).
هر چیز بخود نیازمند است و خرد به آزمون . (منسوب به اردشیر بابکان ).