آرزو
لغتنامه دهخدا
آرزو. [ رِ ] (اِ) شهوت . (ربنجنی ). اشتهاء. (حبیش تفلیسی ). قوّت ِ جذب ملایم . هوی ̍. هوا :
همی ز آرزوی ... -ر، خواجه را گه خوان
بجز زونج نباشد خورش بخوانش بر.
برِ شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
نگه کن که ما از کجا رفته ایم
نه مستیم و بر آرزو خفته ایم .
گر زآنکه لکانه ست آرزویت
اینک بمیان ْران من لکانه .
همیدون پندهای پادشائی
دو بهره باشد اندر پارسائی
بلهو و آرزو مولع نبودن
دل هر کس به نیکی برگشودن .
اگر آرزو و خشم نبایستی خدای عزّ و جل ّ در تن مردم نیافریدی . (تاریخ بیهقی ). اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت ننگریستی . (تاریخ بیهقی ). اگر طاعنی گوید که اگر آرزوو خشم نبایستی خدای تعالی ... در تن مردم نیافریدی جواب آن است که ... (تاریخ بیهقی ). چون مرد افتد با خردتمام ، و قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند، قوت خرد منهزم گردد. (تاریخ بیهقی ). آن کسی که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد... چشم خردش نابینا ماند. (تاریخ بیهقی ). در این تن سه قوه است ، یکی خرد... دیگر خشم ، سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی ).
خود سپس ِ آرزوی تن مرو
چون خُرُه ِ نر ز پس ماکیان .
پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی ّ تو
جان و دل بایدْت داد این پادشا را باژ و سا.
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
این آرزو ای خواجه اژدهائیست
بدخو که از این بدتر اژدها نیست .
دردیست آرزو که به پرهیز به شود
پرهیز خلق را سوی دانا بهین دواست .
دویدی بسی از پس آرزوها
بروز جوانی چو گاو جوانه .
ز آرزوی حسّی پرهیز کن
آرزویی را که یکی اژدها است .
ترا آرزوها چنان چون همی
چو کوران بجرّ و بجوی افکند.
شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند. (نوروزنامه ).
زآرزوی آب دل پرخون کنم
چون دریغ آید بخویشم چون کنم ؟
که مرا صد آرزو و شهوت است
دست من بسته ز بیم هیبت است .
|| خواهش . کام . مراد. چیز. بغیه . مُنیَت :
یکی زردشت وارم آرزویست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
ابا کردیه گفت کز آرزوی
چه خواهی بگوی ای زن نیکخوی .
مرادت بدین کار گردد تمام
بدین آرزو باشدت نام و کام .
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیاید بخواهد ز شاه جهان .
ز هر کام و هر آرزو بی نیاز
بهر آرزو دست ایشان دراز.
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
از آن نامداران آزاده خوی .
چرا آمدستی بدین رزمگاه
ز ما آرزو هرچه خواهی بخواه .
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت .
بموبد چنین گفت پیروز شاه
که خواهش ز یزدان باندازه خواه
چو خواهش ز اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پر از خون شود.
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم .
پسر گفت کای مرد آزاده خوی
مرا مرگ تو کی بود آرزوی ؟
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون گشت و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت ...
سترگی گرفت او نه مهر و نه داد
بهیچ آرزو نیز پاسخ نداد.
که پوشیده رویان و فرزند من
همان خواهران را و پیوند من
ببخشی بمن تا بتوران برم
چنین آرزو را اگر درخورم
چو بشنید از او [ از جهن ] شهریار این سخُن
بر این آرزو پاسخ افکند بن .
از این مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست .
دگر کِت بدار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن ...
چو چوبی از ایران فرستم بروم
بخندند بر ما همه مرز و بوم
دگر آرزو هرچه باید بخواه
شما را سوی ما گشاده ست راه .
سخنهای زیبا و خوش گویشان
مراد دل و آرزو جویشان .
آرزوی خویش بیابد در او
هر کسی از خلق کِهین و مِهین .
نخستین قدح بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی قدح دیگر کرد. (نوروزنامه ). و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد؟ (کلیله و دمنه ).
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
میدهد حق آرزوی متقین .
|| خواستگاری . خطبه . خواندن بتزویج زنی را :
دگر آنکه از روشنک یاد کرد
دل ما بدان آرزو شاد کرد.
|| انتظار. توقع. ترصد. رجاء. امل . امید. تمنی . اُمْنیه . مُنْیه :
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی .
کنون آنچه اندرخور کار تست
دلت یافت آن آرزوها که جست .
یک دل و صد آرزو بس مشکل است
یک مرادت بس بود چون یکدل است .
خسروابنده را چو ده سال است
که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آن که بشناسی
وآنگهت رایگان گران باشد.
ور بمردیم عذر مابپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده .
|| شوق . اشتیاق . توق . تیاقه . توقان . صبابت . حسرت . تلهف :
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل ، پر از آب چشم .
چه بر کام دل کامکاری بود
چه بر آرزو تن بخواری بود
چو شد اسپری روز هر دو یکیست
گر افزون بود سال و گر اندکیست .
جهانجوی را نیز پاسخ نوشت
پر از آرزو نامه ای چون بهشت .
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش
زآرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش .
گرْت آرزوست صورت او دیدن
وآن منظر مبارک و آن مخبر.
شعر حجت بایدت خواندن ترا گرْت آرزوست
نظم خوب و وزن خوب و لفظ خوش معنوی .
|| ذوق و قریحه ٔ انتخاب .
- خوش آرزو ؛ نیک گزین . به گزین : ریدک خوش آرزو.
|| هوس . میل :
ز دیدار خیزد همه آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی .
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
اگر سال نیز آرزو آمده ست
نهم سال و هشتاد با سیصد است .
دو پرخاشجو با یکی نیکخوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی .
چنان بد که یک روز پرویزشاه
همی آرزو کرد نخجیرگاه .
مرا گرآرزوش آید میان انجمن خواند.
نه حاجب مر ترا گوید که بنشین
نه دربان مر ترا گوید که بگذر
اگر خواجه بودیا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه درخور.
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارت فعل کرام باید کرد.
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو.
دختری دارم لطیف و بس سنی
آرزو می بود او را مؤمنی .
گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست .
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ٔ میدانم آرزوست .
|| چیز مطلوب . حاجت :
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی .
یکی آرزو خواهم از شهریار
که آن آرزو نزد او هست خوار
که دار مسیحا بگنج شماست
چو بینید داریدگفتار راست
برآمد بر این روزگار دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز.
هر آنگه که کاریت فرمود شاه
در آن وقت هیچ آرزو زو مخواه .
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه .
|| آز. حرص . (دهار).شره :
کراآرزو بیش تیمار بیش
بکوش و منه میوه ٔ آز پیش .
جهان خوش بود بر دل نیکخوی
نگردد بگرد درِ آرزوی .
آرزو را و حسد را مده اندر دل جای
گر همی خواهی تا جانْت بماران ندهی .
|| تمنی . ترجی . دعا :
همی لشکر و کشور آراستی
همی رزم را به آرزو خواستی .
به اختیار کس از یار خویش دور شود
بروز وصل کسی آرزو کند هجران ؟
|| وصال . قرب :
گرفتند مر یکدگر را ببر
بسی بوسه دادند بر روی و سر
همی هر دوان زار بگریستند
که یکچند بی آرزو زیستند.
|| طمع. داعیه :
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجائی رسیده ست کار
که تاج کیان را کنند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون تفو.
بدین چهر و این مهر و این راه و خوی
همی تخت و تاج آیدت آرزوی .
ترا آرزو کرد شاهنشهی
چنان دان که گردی تو از جان تهی .
ندیدم کسی کاینچنین زَهره داشت ...
کش اندیشه ٔ گاه او آمدی
وگرْش آرزو جاه او آمدی .
علی تکین به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی ). || استبداد رای . خودرائی . خودسری . میل . هوی ̍ :
همه به آرزو خواستی رسم و راه
نکردی بفرمان یزدان نگاه .
|| عزم . قصد. مقصود. منظور :
خردمندو نامی و دانا بود
بهر آرزو بر توانا بود.
- نفس آرزو ؛ قُوّت شَهویه . نفس حیوانی : نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی ).
|| مقصد :
سحرگه چو از خواب برخاستند
بر آن آرزو رفتن آراستند.
|| معشوق .محبوب . مطلوب :
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من بزردی و زاری
میر نگفته ست مر ترا که روا نیست
کآرزوی خویش را براه بیاری .
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا در نگه کنند بمسمار
آرزوی خویش را بخوانم و گویم
شب همه بگذشت خیز و داروی خواب آر.
بپرهیز از او بر بد آراستن
هم از آرزوی کسان خواستن .
- آرزو آمدن ؛ آرزو دست دادن . آرزو پیدا گشتن :
آرزو ناید همی بغدادیان را با تو شاه
روزگار معتصم یا روزگار مستعین .
- || اشتها. (زوزنی ). حرص . (دهار).
- آرزو بردن ؛ آرزو کردن . تَمنی . (دهار). غبطه . اغتباط :
آرزو می بریم چه تْوان کرد
سود ناکرده سخت بسیار است .
- آرزو پختن ؛ طمع خام کردن : و آرزوی ناممکن و محال پختن نشان خامی و دشمن کامی باشد. (مرزبان نامه ).
- آرزو خاستن کسی چیزی را ؛ اشتهاء آن کردن .
- آرزوی خام ؛خواهش یا امید یا طمعی ناممکن .
- آرزو خواستن ، آرزو کردن ؛ خواهش کردن . درخواست . التماس مطلوب . حاجت طلبیدن . تمنی . تقاضی . ادعاء :
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار.
و پیغام داد که عجب داشتم از کاردانی و عقل شما که بحکم همسایگی تا این غایت از جانب ما التماسی نکردید و آرزوئی نخواستید. (راحةالصدور).
یکی آرزو خواهم از شهریار
که با من فرستد یکی استوار
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد بنامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
غروری چه باید برآراستن
نه بر جای خویش آرزوخواستن ؟
آرزو میخواه لیک اندازه خواه .
- آرزو داشتن ؛ آرزومند بودن :
بدو گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند زتو نام تو یادگار
ز پشت تو آید یکی شهریار.
- آرزو رساندن ؛ آرزو و حاجت کسی را برآوردن :
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی .
- آرزو شکستن در دل ؛ یأس و نومیدی از حصول مطلوبی حاصل آمدن :
آخر ای آرزوی دل تا کی
در دل این آرزو فروشکنم ؟
- آرزو شکستن ْ کسی و خاصه بیماری را ؛ بمزوَّره ای او را خوشدل کردن یا با بوی کباب و مانند آن او را تسلیت دادن :
بر آتش ستم جگرم زآن کباب کرد
تا آرزوی نرگس بیمار بشکند.
- آرزو کردن ؛ تمنی . تشهی . (زوزنی ) :
کشکین نانت نکند آرزوی
نان و سمن خواهی گرد و کلان .
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
- || خواستن . خواهان شدن . هوس کردن :
برآراست رستم یکی جشنگاه
که بزم آرزو کرد خورشید و ماه .
پدرْت آن گرانمایه ٔ نیکخوی
نکرد ایچ از تخت او آرزوی .
یکی تاج بااو بد و مهر شاه
شبانزاده را آرزو کرد گاه .
تو چون اهرمن دیوی ای خاک روی
کند تاج و تخت شهانْت آرزوی .
ندیدی چو نیروی بخت مرا
دلت آرزو کرد تخت مرا.
بسان گوزنان بسر بر سُرو
همی رزم شیران کنند آرزو.
چو آباد شد زو همه مرز و بوم
چنان آرزو کرد کآید بروم .
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چه فرمان دهد شاه آزاده خوی ؟
و از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردندی و وی اندر آن تنوق کردی تا سخت نیکو آمدی . (تاریخ بیهقی ).
آرزو می کندم با تو دمی در بستان
یا بهر گوشه که باشد، که تو خود بستانی .
آرزو می کندم شمعصفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سروپا را.
- || انتخاب کردن . گزیدن . اختیار کردن :
مرا خواستی [ بجنگ ] کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا
کنون آرزو کن یکی رزمگاه
که باشد بدور از میان سپاه .
- برآرزوی ،به آرزوی ؛ به اراده . به اختیار. طوعاً. به میل . به مراد. به دلخواه :
نبیند همی دشمن از هیچ سوی
بسندش بود زیستن به آرزوی .
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت .
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد کار برآرزو کرده راست ...
بدو گفت کای مادرنیکخوی
نه بگزینم این راه برآرزوی .
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم
نه برآرزو، کینه خواه آمدیم .
همی بود جشنی نه برآرزوی
ز تیمار پیروز آزاده خوی .
- به آرزو آوردن ؛ تشویق .
- غایت آرزو ؛ منتهای اَمَل . کمال مطلوب :
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم برآسودم .
- امثال :
آرزو بجوانان عیب نیست ؛ بمزاح ، این آرزو بیش از حد تست .
آرزو رأس مال مفلس دان .
آرزو سرمایه ٔمفلس است ؛ فقیر با امید، دل خویش خوش دارد.
آرزو عیب نیست ؛ به استهزاء، این آرزو برتر از مرتبه و مقام تست .
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه .
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا .
هوی ̍ و هوس بر زاهد و پرهیزکار دست نیابد.
انسان (آدمی ) به آرزو زنده است ؛ مایه ٔ سعی و جهد مردم امید باشد.
حاضربجنگ باش اگر صلحت آرزوست ؛ برای حفظ صلح و آشتی باید قوی و مسلح بود(و این سفسطه ای است که نتیجه ٔ آن خرابی جهانست ).
کرا آرزو بیش تیمار بیش ؛ هرکه را خواهش و اشتها بسیار بود غم و رنج بسیار است .
نه هر آرزو آید آسان بدست ؛ برای رسیدن به مطلوب تحمل تعب باید.
همی ز آرزوی ... -ر، خواجه را گه خوان
بجز زونج نباشد خورش بخوانش بر.
برِ شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
نگه کن که ما از کجا رفته ایم
نه مستیم و بر آرزو خفته ایم .
گر زآنکه لکانه ست آرزویت
اینک بمیان ْران من لکانه .
همیدون پندهای پادشائی
دو بهره باشد اندر پارسائی
بلهو و آرزو مولع نبودن
دل هر کس به نیکی برگشودن .
اگر آرزو و خشم نبایستی خدای عزّ و جل ّ در تن مردم نیافریدی . (تاریخ بیهقی ). اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت ننگریستی . (تاریخ بیهقی ). اگر طاعنی گوید که اگر آرزوو خشم نبایستی خدای تعالی ... در تن مردم نیافریدی جواب آن است که ... (تاریخ بیهقی ). چون مرد افتد با خردتمام ، و قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند، قوت خرد منهزم گردد. (تاریخ بیهقی ). آن کسی که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد... چشم خردش نابینا ماند. (تاریخ بیهقی ). در این تن سه قوه است ، یکی خرد... دیگر خشم ، سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی ).
خود سپس ِ آرزوی تن مرو
چون خُرُه ِ نر ز پس ماکیان .
پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی ّ تو
جان و دل بایدْت داد این پادشا را باژ و سا.
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
این آرزو ای خواجه اژدهائیست
بدخو که از این بدتر اژدها نیست .
دردیست آرزو که به پرهیز به شود
پرهیز خلق را سوی دانا بهین دواست .
دویدی بسی از پس آرزوها
بروز جوانی چو گاو جوانه .
ز آرزوی حسّی پرهیز کن
آرزویی را که یکی اژدها است .
ترا آرزوها چنان چون همی
چو کوران بجرّ و بجوی افکند.
شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند. (نوروزنامه ).
زآرزوی آب دل پرخون کنم
چون دریغ آید بخویشم چون کنم ؟
که مرا صد آرزو و شهوت است
دست من بسته ز بیم هیبت است .
|| خواهش . کام . مراد. چیز. بغیه . مُنیَت :
یکی زردشت وارم آرزویست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
ابا کردیه گفت کز آرزوی
چه خواهی بگوی ای زن نیکخوی .
مرادت بدین کار گردد تمام
بدین آرزو باشدت نام و کام .
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیاید بخواهد ز شاه جهان .
ز هر کام و هر آرزو بی نیاز
بهر آرزو دست ایشان دراز.
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
از آن نامداران آزاده خوی .
چرا آمدستی بدین رزمگاه
ز ما آرزو هرچه خواهی بخواه .
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت .
بموبد چنین گفت پیروز شاه
که خواهش ز یزدان باندازه خواه
چو خواهش ز اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پر از خون شود.
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم .
پسر گفت کای مرد آزاده خوی
مرا مرگ تو کی بود آرزوی ؟
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون گشت و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت ...
سترگی گرفت او نه مهر و نه داد
بهیچ آرزو نیز پاسخ نداد.
که پوشیده رویان و فرزند من
همان خواهران را و پیوند من
ببخشی بمن تا بتوران برم
چنین آرزو را اگر درخورم
چو بشنید از او [ از جهن ] شهریار این سخُن
بر این آرزو پاسخ افکند بن .
از این مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست .
دگر کِت بدار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن ...
چو چوبی از ایران فرستم بروم
بخندند بر ما همه مرز و بوم
دگر آرزو هرچه باید بخواه
شما را سوی ما گشاده ست راه .
سخنهای زیبا و خوش گویشان
مراد دل و آرزو جویشان .
آرزوی خویش بیابد در او
هر کسی از خلق کِهین و مِهین .
نخستین قدح بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی قدح دیگر کرد. (نوروزنامه ). و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد؟ (کلیله و دمنه ).
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
میدهد حق آرزوی متقین .
|| خواستگاری . خطبه . خواندن بتزویج زنی را :
دگر آنکه از روشنک یاد کرد
دل ما بدان آرزو شاد کرد.
|| انتظار. توقع. ترصد. رجاء. امل . امید. تمنی . اُمْنیه . مُنْیه :
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی .
کنون آنچه اندرخور کار تست
دلت یافت آن آرزوها که جست .
یک دل و صد آرزو بس مشکل است
یک مرادت بس بود چون یکدل است .
خسروابنده را چو ده سال است
که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آن که بشناسی
وآنگهت رایگان گران باشد.
ور بمردیم عذر مابپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده .
|| شوق . اشتیاق . توق . تیاقه . توقان . صبابت . حسرت . تلهف :
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل ، پر از آب چشم .
چه بر کام دل کامکاری بود
چه بر آرزو تن بخواری بود
چو شد اسپری روز هر دو یکیست
گر افزون بود سال و گر اندکیست .
جهانجوی را نیز پاسخ نوشت
پر از آرزو نامه ای چون بهشت .
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش
زآرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش .
گرْت آرزوست صورت او دیدن
وآن منظر مبارک و آن مخبر.
شعر حجت بایدت خواندن ترا گرْت آرزوست
نظم خوب و وزن خوب و لفظ خوش معنوی .
|| ذوق و قریحه ٔ انتخاب .
- خوش آرزو ؛ نیک گزین . به گزین : ریدک خوش آرزو.
|| هوس . میل :
ز دیدار خیزد همه آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی .
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
اگر سال نیز آرزو آمده ست
نهم سال و هشتاد با سیصد است .
دو پرخاشجو با یکی نیکخوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی .
چنان بد که یک روز پرویزشاه
همی آرزو کرد نخجیرگاه .
مرا گرآرزوش آید میان انجمن خواند.
نه حاجب مر ترا گوید که بنشین
نه دربان مر ترا گوید که بگذر
اگر خواجه بودیا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه درخور.
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارت فعل کرام باید کرد.
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو.
دختری دارم لطیف و بس سنی
آرزو می بود او را مؤمنی .
گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست .
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ٔ میدانم آرزوست .
|| چیز مطلوب . حاجت :
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی .
یکی آرزو خواهم از شهریار
که آن آرزو نزد او هست خوار
که دار مسیحا بگنج شماست
چو بینید داریدگفتار راست
برآمد بر این روزگار دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز.
هر آنگه که کاریت فرمود شاه
در آن وقت هیچ آرزو زو مخواه .
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه .
|| آز. حرص . (دهار).شره :
کراآرزو بیش تیمار بیش
بکوش و منه میوه ٔ آز پیش .
جهان خوش بود بر دل نیکخوی
نگردد بگرد درِ آرزوی .
آرزو را و حسد را مده اندر دل جای
گر همی خواهی تا جانْت بماران ندهی .
|| تمنی . ترجی . دعا :
همی لشکر و کشور آراستی
همی رزم را به آرزو خواستی .
به اختیار کس از یار خویش دور شود
بروز وصل کسی آرزو کند هجران ؟
|| وصال . قرب :
گرفتند مر یکدگر را ببر
بسی بوسه دادند بر روی و سر
همی هر دوان زار بگریستند
که یکچند بی آرزو زیستند.
|| طمع. داعیه :
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجائی رسیده ست کار
که تاج کیان را کنند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون تفو.
بدین چهر و این مهر و این راه و خوی
همی تخت و تاج آیدت آرزوی .
ترا آرزو کرد شاهنشهی
چنان دان که گردی تو از جان تهی .
ندیدم کسی کاینچنین زَهره داشت ...
کش اندیشه ٔ گاه او آمدی
وگرْش آرزو جاه او آمدی .
علی تکین به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی ). || استبداد رای . خودرائی . خودسری . میل . هوی ̍ :
همه به آرزو خواستی رسم و راه
نکردی بفرمان یزدان نگاه .
|| عزم . قصد. مقصود. منظور :
خردمندو نامی و دانا بود
بهر آرزو بر توانا بود.
- نفس آرزو ؛ قُوّت شَهویه . نفس حیوانی : نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی ).
|| مقصد :
سحرگه چو از خواب برخاستند
بر آن آرزو رفتن آراستند.
|| معشوق .محبوب . مطلوب :
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من بزردی و زاری
میر نگفته ست مر ترا که روا نیست
کآرزوی خویش را براه بیاری .
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا در نگه کنند بمسمار
آرزوی خویش را بخوانم و گویم
شب همه بگذشت خیز و داروی خواب آر.
بپرهیز از او بر بد آراستن
هم از آرزوی کسان خواستن .
- آرزو آمدن ؛ آرزو دست دادن . آرزو پیدا گشتن :
آرزو ناید همی بغدادیان را با تو شاه
روزگار معتصم یا روزگار مستعین .
- || اشتها. (زوزنی ). حرص . (دهار).
- آرزو بردن ؛ آرزو کردن . تَمنی . (دهار). غبطه . اغتباط :
آرزو می بریم چه تْوان کرد
سود ناکرده سخت بسیار است .
- آرزو پختن ؛ طمع خام کردن : و آرزوی ناممکن و محال پختن نشان خامی و دشمن کامی باشد. (مرزبان نامه ).
- آرزو خاستن کسی چیزی را ؛ اشتهاء آن کردن .
- آرزوی خام ؛خواهش یا امید یا طمعی ناممکن .
- آرزو خواستن ، آرزو کردن ؛ خواهش کردن . درخواست . التماس مطلوب . حاجت طلبیدن . تمنی . تقاضی . ادعاء :
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار.
و پیغام داد که عجب داشتم از کاردانی و عقل شما که بحکم همسایگی تا این غایت از جانب ما التماسی نکردید و آرزوئی نخواستید. (راحةالصدور).
یکی آرزو خواهم از شهریار
که با من فرستد یکی استوار
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد بنامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
غروری چه باید برآراستن
نه بر جای خویش آرزوخواستن ؟
آرزو میخواه لیک اندازه خواه .
- آرزو داشتن ؛ آرزومند بودن :
بدو گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند زتو نام تو یادگار
ز پشت تو آید یکی شهریار.
- آرزو رساندن ؛ آرزو و حاجت کسی را برآوردن :
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی .
- آرزو شکستن در دل ؛ یأس و نومیدی از حصول مطلوبی حاصل آمدن :
آخر ای آرزوی دل تا کی
در دل این آرزو فروشکنم ؟
- آرزو شکستن ْ کسی و خاصه بیماری را ؛ بمزوَّره ای او را خوشدل کردن یا با بوی کباب و مانند آن او را تسلیت دادن :
بر آتش ستم جگرم زآن کباب کرد
تا آرزوی نرگس بیمار بشکند.
- آرزو کردن ؛ تمنی . تشهی . (زوزنی ) :
کشکین نانت نکند آرزوی
نان و سمن خواهی گرد و کلان .
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
- || خواستن . خواهان شدن . هوس کردن :
برآراست رستم یکی جشنگاه
که بزم آرزو کرد خورشید و ماه .
پدرْت آن گرانمایه ٔ نیکخوی
نکرد ایچ از تخت او آرزوی .
یکی تاج بااو بد و مهر شاه
شبانزاده را آرزو کرد گاه .
تو چون اهرمن دیوی ای خاک روی
کند تاج و تخت شهانْت آرزوی .
ندیدی چو نیروی بخت مرا
دلت آرزو کرد تخت مرا.
بسان گوزنان بسر بر سُرو
همی رزم شیران کنند آرزو.
چو آباد شد زو همه مرز و بوم
چنان آرزو کرد کآید بروم .
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چه فرمان دهد شاه آزاده خوی ؟
و از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردندی و وی اندر آن تنوق کردی تا سخت نیکو آمدی . (تاریخ بیهقی ).
آرزو می کندم با تو دمی در بستان
یا بهر گوشه که باشد، که تو خود بستانی .
آرزو می کندم شمعصفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سروپا را.
- || انتخاب کردن . گزیدن . اختیار کردن :
مرا خواستی [ بجنگ ] کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا
کنون آرزو کن یکی رزمگاه
که باشد بدور از میان سپاه .
- برآرزوی ،به آرزوی ؛ به اراده . به اختیار. طوعاً. به میل . به مراد. به دلخواه :
نبیند همی دشمن از هیچ سوی
بسندش بود زیستن به آرزوی .
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت .
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد کار برآرزو کرده راست ...
بدو گفت کای مادرنیکخوی
نه بگزینم این راه برآرزوی .
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم
نه برآرزو، کینه خواه آمدیم .
همی بود جشنی نه برآرزوی
ز تیمار پیروز آزاده خوی .
- به آرزو آوردن ؛ تشویق .
- غایت آرزو ؛ منتهای اَمَل . کمال مطلوب :
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم برآسودم .
- امثال :
آرزو بجوانان عیب نیست ؛ بمزاح ، این آرزو بیش از حد تست .
آرزو رأس مال مفلس دان .
آرزو سرمایه ٔمفلس است ؛ فقیر با امید، دل خویش خوش دارد.
آرزو عیب نیست ؛ به استهزاء، این آرزو برتر از مرتبه و مقام تست .
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه .
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا .
هوی ̍ و هوس بر زاهد و پرهیزکار دست نیابد.
انسان (آدمی ) به آرزو زنده است ؛ مایه ٔ سعی و جهد مردم امید باشد.
حاضربجنگ باش اگر صلحت آرزوست ؛ برای حفظ صلح و آشتی باید قوی و مسلح بود(و این سفسطه ای است که نتیجه ٔ آن خرابی جهانست ).
کرا آرزو بیش تیمار بیش ؛ هرکه را خواهش و اشتها بسیار بود غم و رنج بسیار است .
نه هر آرزو آید آسان بدست ؛ برای رسیدن به مطلوب تحمل تعب باید.