آخشیج
لغتنامه دهخدا
آخشیج . (اِ) عنصر. طبع. اسطقس ّ. آخشیگ :
خداوند ما کاین جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
فراز آورید آخشیجان چهار
کجا اندرو بست چندین نگار
برین آتش است و فرودینْش خاک
میان آب دارد ابا باد پاک .
ای خداوندی که از بیم سر شمشیر تو
از میان آخشیجان شد گسسته داوری .
درختی شناس این جهان فراخ
سپهرش چو بیخ آخشیجانْش شاخ .
همه از رای خود موجود گشتند
ببستند آخشیجان یک بدیگر!
اگر جهان خرد خوانیم رواست که من
هم آخشیجم و هم مرکز و هم ارکانم .
بساختند چهارآخشیج دشمن ازآن
که رای تست بحق گشته در میان داور.
آخشیجان و گنبد دوار
مردگانند زندگانی خوار.
تا سه فرزند آخشیجان را
چار مادر چنانکه نُه پدر است
ناگزیر زمانه باد بقات
تا زچار و نه و سه درگذر است .
بردم از نرّادگیتی یک دو داو اندر دو زخم
گرچه از چارآخشیج و پنج حس در ششدرم .
توئی گوهرآمای چارآخشیج
مسلسل کن ِ گوهران در مزیج .
اختر و آسمان کمر بستند
بچهارآخشیج پیوستند.
بخواهد کجا ساز لشکر بسیج
بهم مویه آرند چارآخشیج .
|| هیولی ، در زبان حکمت مقابل صورت :
ز آخشیج هر آن صورتی که برخیزد
اگر بجود بود فخر، فخر آن صوری .
|| مجازاً، ضدیت . معادات . جدال . جنگ . نزاع . منازعت . مخالفت :
گزیده جهان ز تست بدو در جهانیان
همارا به آخشیج همارا بکارزار.
|| ضد :
کجا جوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش برو بر گمار.
ز عزم و حزم تو ماند دو آخشیج اثر
هوا شتاب عجول و زمین درنگ صبور.
- چارآخشج ، چهارآخشیج ؛ عناصر اربعه یعنی خاک و آب و باد و آتش .
خداوند ما کاین جهان آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
فراز آورید آخشیجان چهار
کجا اندرو بست چندین نگار
برین آتش است و فرودینْش خاک
میان آب دارد ابا باد پاک .
ای خداوندی که از بیم سر شمشیر تو
از میان آخشیجان شد گسسته داوری .
درختی شناس این جهان فراخ
سپهرش چو بیخ آخشیجانْش شاخ .
همه از رای خود موجود گشتند
ببستند آخشیجان یک بدیگر!
اگر جهان خرد خوانیم رواست که من
هم آخشیجم و هم مرکز و هم ارکانم .
بساختند چهارآخشیج دشمن ازآن
که رای تست بحق گشته در میان داور.
آخشیجان و گنبد دوار
مردگانند زندگانی خوار.
تا سه فرزند آخشیجان را
چار مادر چنانکه نُه پدر است
ناگزیر زمانه باد بقات
تا زچار و نه و سه درگذر است .
بردم از نرّادگیتی یک دو داو اندر دو زخم
گرچه از چارآخشیج و پنج حس در ششدرم .
توئی گوهرآمای چارآخشیج
مسلسل کن ِ گوهران در مزیج .
اختر و آسمان کمر بستند
بچهارآخشیج پیوستند.
بخواهد کجا ساز لشکر بسیج
بهم مویه آرند چارآخشیج .
|| هیولی ، در زبان حکمت مقابل صورت :
ز آخشیج هر آن صورتی که برخیزد
اگر بجود بود فخر، فخر آن صوری .
|| مجازاً، ضدیت . معادات . جدال . جنگ . نزاع . منازعت . مخالفت :
گزیده جهان ز تست بدو در جهانیان
همارا به آخشیج همارا بکارزار.
|| ضد :
کجا جوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش برو بر گمار.
ز عزم و حزم تو ماند دو آخشیج اثر
هوا شتاب عجول و زمین درنگ صبور.
- چارآخشج ، چهارآخشیج ؛ عناصر اربعه یعنی خاک و آب و باد و آتش .