آبستن
لغتنامه دهخدا
آبستن . [ ب ِ ت َ ] (ص ) هر مادینه از انسان و حیوان که بچه در شکم دارد. حامل . حامله . آبست . بارور. باردار. حُبْلی ̍. (دهار). بارگرفته . حمل برداشته :
پریچهره آبستن آمد ز مای
پسر زاد از این نامور کدخدای .
که ازبهر اوازدرِ بستن است
همان نیز بیمار و آبستن است .
گل آبستن از باد مانند مریم
هزاران پسر زاده از چارمادر.
بلحسن آن معدن احسان کزو
دل بسخن گشته ست آبستنم .
ای برادر گر عروس خوبت آبستن شده ست
اندر آن مدت که بودی غائب از نزد عروس
بر عروست بدگمان گشتن نباید بهر آنک
ماکیان چون نیک باشد خایه گیرد بی خروس .
- آبستن بودن از کسی ؛ مجازاً رشوه ٔ نهانی ستده بودن از او.
- مثل آبستنان رفتن ؛ سخت بکاهلی و آهستگی راه پیمودن .
- امثال :
شب آبستن است ؛ وقوع حوادث تازه و غیرمنتظر ممکن است :
ترا خواسته گر ز بهر تن است
ببخش و بدان کاین شب آبستن است .
شب بدخواه را عقوبت زاد
شب شنودم که باشد آبستن .
نبندد در برویم تا دهد در بزم خود جایم
نمیدانم چه زاید صبحدم آبستن است امشب .
و عرب گوید: اللیل حُبْلی ̍ لست تدری ما تلد.
یک امشب را صبوری کرد باید
شب آبستن بود تا خود چه زاید.
فریب جهان قصه ٔ روشن است
سحر تا چه زاید شب آبستن است .
پریچهره آبستن آمد ز مای
پسر زاد از این نامور کدخدای .
که ازبهر اوازدرِ بستن است
همان نیز بیمار و آبستن است .
گل آبستن از باد مانند مریم
هزاران پسر زاده از چارمادر.
بلحسن آن معدن احسان کزو
دل بسخن گشته ست آبستنم .
ای برادر گر عروس خوبت آبستن شده ست
اندر آن مدت که بودی غائب از نزد عروس
بر عروست بدگمان گشتن نباید بهر آنک
ماکیان چون نیک باشد خایه گیرد بی خروس .
- آبستن بودن از کسی ؛ مجازاً رشوه ٔ نهانی ستده بودن از او.
- مثل آبستنان رفتن ؛ سخت بکاهلی و آهستگی راه پیمودن .
- امثال :
شب آبستن است ؛ وقوع حوادث تازه و غیرمنتظر ممکن است :
ترا خواسته گر ز بهر تن است
ببخش و بدان کاین شب آبستن است .
شب بدخواه را عقوبت زاد
شب شنودم که باشد آبستن .
نبندد در برویم تا دهد در بزم خود جایم
نمیدانم چه زاید صبحدم آبستن است امشب .
و عرب گوید: اللیل حُبْلی ̍ لست تدری ما تلد.
یک امشب را صبوری کرد باید
شب آبستن بود تا خود چه زاید.
فریب جهان قصه ٔ روشن است
سحر تا چه زاید شب آبستن است .