زبان
/zabān/فرهنگ فارسی عمید / قربانزاده
۱. (زیستشناسی) عضو گوشتی و متحرک در دهان انسان و حیوان که با آن مزۀ غذاها چشیده میشود و به جویدن غذا و بلع آن کمک میکند و انسان بهوسیلۀ آن حرف میزند.
۲. [مجاز] لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت.
〈 زبان اوستایی: از قدیمیترین زبانهای ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده.
〈 زبان بر کسی باز کردن: [قدیمی، مجاز] دربارۀ او عیبجویی و بدگویی کردن.
〈 زبان بر کسی گشادن: [قدیمی، مجاز] = 〈 زبان بر کسی باز کردن: ◻︎ جهاندار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی: ۲/۲۶۹).
〈 زبان بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] سکوت کردن؛ خاموش شدن.
〈 زبان به کام کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن؛ خاموش شدن.
〈 زبان تر کردن: (مصدر لازم) [مجاز] سخن گفتن؛ کلمهای بر زبان آوردن: ◻︎ با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی: ۶۳۸).
〈 زبان حال (حالت): [مجاز]
۱. وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند.
۲. زبان دل: ◻︎ چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به اختیار گویم (سعدی۲: ۵۳۶).
〈 زبان دادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] قول دادن؛ وعده دادن؛ عهد و پیمان بستن: ◻︎ شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی: ۸/۹۸).
〈 زبان دل: [مجاز] زبان حال؛ زبان باطن؛ کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند.
〈 زبان درکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن؛ خاموشی گزیدن: ◻︎ زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن گوی، ورنه خموش (سعدی۱: ۱۵۷).
〈 زبان ریختن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
۱. بسیارحرف زدن؛ پرحرفی کردن.
۲. زبانبازی کردن.
〈 زبان زدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
۱. سخن گفتن؛ حرف زدن.
۲. زباندرازی کردن.
۳. چشیدن.
〈 زبان زرگری: [مجاز] زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم میکنند و قاعدهاش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه میکنند مثلاً کتاب را (کِ زِ تاب زاب) میگویند.
〈 زبان ستدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
۱. زبان ستاندن؛ قول گرفتن.
۲. (مصدر متعدی) خاموش گردانیدن؛ وادار به سکوت کردن.
〈 زبان کسی را بستن: [مجاز] او را ساکت کردن؛ خاموش کردن: ◻︎ به کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱: ۱۶۷).
〈 زبان کلک: [قدیمی، مجاز] زبان قلم؛ نوک قلم.
〈 زبان کوچک: (زیستشناسی) ملاز؛ ملازه؛ عضو گوشتی کوچکی بهشکل زبان که در بیخ حلق آویزان است.
〈 زبان گاو: [قدیمی]
۱. نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو: ◻︎ در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرهٴ شیر (نظامی۲: ۲۵۴).
۲. (زیستشناسی) = گاوزبان
〈 زبان گشادن: (مصدر لازم) [مجاز] زبان باز کردن؛ لب به سخن گشودن؛ آغاز گفتار کردن.
〈 زبان گلها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هریک از گلها در نظر گرفتهاند، مثلاً گل همیشهبهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شببو رمز خوشبختی، و گل بنفشه رمز بیعلاقگی است.
۲. [مجاز] لهجه و طرز تکلم و گفتار هر قوم و ملت.
〈 زبان اوستایی: از قدیمیترین زبانهای ایرانی که کتاب اوستا به آن زبان نوشته شده.
〈 زبان بر کسی باز کردن: [قدیمی، مجاز] دربارۀ او عیبجویی و بدگویی کردن.
〈 زبان بر کسی گشادن: [قدیمی، مجاز] = 〈 زبان بر کسی باز کردن: ◻︎ جهاندار نپسندد این بد ز من / گشایند بر من زبان انجمن (فردوسی: ۲/۲۶۹).
〈 زبان بستن: (مصدر لازم) [قدیمی] سکوت کردن؛ خاموش شدن.
〈 زبان به کام کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن؛ خاموش شدن.
〈 زبان تر کردن: (مصدر لازم) [مجاز] سخن گفتن؛ کلمهای بر زبان آوردن: ◻︎ با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن / تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم (خاقانی: ۶۳۸).
〈 زبان حال (حالت): [مجاز]
۱. وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند.
۲. زبان دل: ◻︎ چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به اختیار گویم (سعدی۲: ۵۳۶).
〈 زبان دادن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] قول دادن؛ وعده دادن؛ عهد و پیمان بستن: ◻︎ شما را زبان داد باید همان / که بر ما نباشد کسی بدگمان (فردوسی: ۸/۹۸).
〈 زبان دل: [مجاز] زبان حال؛ زبان باطن؛ کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند.
〈 زبان درکشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ساکت شدن؛ خاموشی گزیدن: ◻︎ زبان درکش ار عقل داریّ و هوش / چو سعدی سخن گوی، ورنه خموش (سعدی۱: ۱۵۷).
〈 زبان ریختن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
۱. بسیارحرف زدن؛ پرحرفی کردن.
۲. زبانبازی کردن.
〈 زبان زدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
۱. سخن گفتن؛ حرف زدن.
۲. زباندرازی کردن.
۳. چشیدن.
〈 زبان زرگری: [مجاز] زبان ساختگی و قراردادی که زرگرها و بعضی دیگر از مردم با آن تکلم میکنند و قاعدهاش این است که به هر هجای کلمه یک (ز) اضافه میکنند مثلاً کتاب را (کِ زِ تاب زاب) میگویند.
〈 زبان ستدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
۱. زبان ستاندن؛ قول گرفتن.
۲. (مصدر متعدی) خاموش گردانیدن؛ وادار به سکوت کردن.
〈 زبان کسی را بستن: [مجاز] او را ساکت کردن؛ خاموش کردن: ◻︎ به کوشش توان دجله را پیش بست / نشاید زبان بداندیش بست (سعدی۱: ۱۶۷).
〈 زبان کلک: [قدیمی، مجاز] زبان قلم؛ نوک قلم.
〈 زبان کوچک: (زیستشناسی) ملاز؛ ملازه؛ عضو گوشتی کوچکی بهشکل زبان که در بیخ حلق آویزان است.
〈 زبان گاو: [قدیمی]
۱. نوعی از پیکان تیر بوده، شبیه زبان گاو: ◻︎ در آن بیشه که بود از تیر و شمشیر / زبان گاو برده زهرهٴ شیر (نظامی۲: ۲۵۴).
۲. (زیستشناسی) = گاوزبان
〈 زبان گشادن: (مصدر لازم) [مجاز] زبان باز کردن؛ لب به سخن گشودن؛ آغاز گفتار کردن.
〈 زبان گلها: رمز و مفهومی که ادبای اروپایی برای هریک از گلها در نظر گرفتهاند، مثلاً گل همیشهبهار رمز امیدواری، گل سرخ رمز عشق، گل شببو رمز خوشبختی، و گل بنفشه رمز بیعلاقگی است.