کاروان خانهلغتنامه دهخداکاروان خانه . [ کارْ / رِ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) کاروانسرای : یکی کاروان خانه اندر سرای نبد کاله را بر زمین نیز جای .فردوسی .
کاروانلغتنامه دهخداکاروان . [ کارْ / رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان منجوان بخش خدا آفرین شهرستان تبریز. در 17500 گزی جنوب خداآفرین و 16500 گزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. کوهستانی و معتدل و دارای <span cla
کاروانلغتنامه دهخداکاروان . [ کارْ / رِ ] (اِخ ) رجوع به کادیجان و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود.
کاروانلغتنامه دهخداکاروان . [ کارْ / رِ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه سراب به اردبیل میان سیستان و صائین در 133800 گزی تبریز.
کاروانلغتنامه دهخداکاروان . [ کارْ / رِ ] (اِ مرکب ) کاربان . (جهانگیری ). قافله . (برهان ) (غیاث ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به قافله شود. قیروان . (المعرب جوالیقی ج 2 ص 254). (منتهی
کاروانسرای خانه کوهلغتنامه دهخداکاروانسرای خانه کوه . [ کارْ / رِ س َ ی ِ ن َ / ن ِ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه کرمان وسیرجان مابین باغین و مشیز در 1034100 گزی تهران .
کاروان سرافرهنگ فارسی عمید۱. ساختمانی بزرگ در داخل شهر یا میان راه که کاروانها در آنجا اقامت میکردند؛ کاروانخانه.۲. [عامیانه، مجاز] جایی که رفتوآمد در آن زیاد است: خانهٴ ما کاروانسرا شده.۳. [قدیمی، مجاز] دنیا.
کالهلغتنامه دهخداکاله . [ ل َ / ل ِ ] (اِ) بمعنی کالا است که اسباب و متاع باشد. (برهان )(غیاث ) (از آنندراج ) (شعوری ج 2 ورق 258 ب ). اثواب خانه . (شعوری ج 2
لنبک آبکشلغتنامه دهخدالنبک آبکش . [ لُم ْ ب َ ک ِ ک َ / ک ِ ] (اِخ ) نام سقائی جوانمرد و با خوان و گفتار خوش به روزگار بهرام گور پادشاه ساسانی و همان است که بهرام خواسته ٔ براهام جهود را به وی بخشید. فردوسی شرح داستان را چنین منظوم داشته است :</sp
کاروانلغتنامه دهخداکاروان . [ کارْ / رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان منجوان بخش خدا آفرین شهرستان تبریز. در 17500 گزی جنوب خداآفرین و 16500 گزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. کوهستانی و معتدل و دارای <span cla
کاروانلغتنامه دهخداکاروان . [ کارْ / رِ ] (اِخ ) رجوع به کادیجان و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود.
کاروانلغتنامه دهخداکاروان . [ کارْ / رِ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه سراب به اردبیل میان سیستان و صائین در 133800 گزی تبریز.
کاروانلغتنامه دهخداکاروان . [ کارْ / رِ ] (اِ مرکب ) کاربان . (جهانگیری ). قافله . (برهان ) (غیاث ) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به قافله شود. قیروان . (المعرب جوالیقی ج 2 ص 254). (منتهی
چراغ کاروانلغتنامه دهخداچراغ کاروان . [ چ َ / چ ِ غ ِ کارْ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چراغی باشد که کاروانان بر چوبی بلند برافروزند تا واماندگان و مترددان بروشنائی آن بمأوای خود برسند بآسانی . (آنندراج ) : باشد از پروانه ٔ امرش درین خلوت
کاروانلغتنامه دهخداکاروان . [ کارْ / رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان منجوان بخش خدا آفرین شهرستان تبریز. در 17500 گزی جنوب خداآفرین و 16500 گزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. کوهستانی و معتدل و دارای <span cla
کاروانلغتنامه دهخداکاروان . [ کارْ / رِ ] (اِخ ) رجوع به کادیجان و رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود.
کاروانلغتنامه دهخداکاروان . [ کارْ / رِ ] (اِخ ) نام محلی کنار راه سراب به اردبیل میان سیستان و صائین در 133800 گزی تبریز.