پیشکلغتنامه دهخداپیشک . [ ش َ ] (اِ مصغر، ق ) مصغر پیش . اندکی پیش . || از اشعار نظام قاری بر می آید که ظاهراً نام نوعی پارچه یا جامه است :پیشک آفتاب و بارانی است بقچه دان است و جامه و ابزار. نظام قاری (دیوان البسه چ استانبول ص 34</span
تونل شوکshock tunnelواژههای مصوب فرهنگستانتونل بادی که در آن سیال با سرعت بالا جریان مییابد و شوکهایی با ماخ 6 تا 25 تولید میکند
لولۀ شوکshock tubeواژههای مصوب فرهنگستانتونل بادی که در پژوهشهای فوقِصوتی کاربرد دارد و در آن سیال با فشار بالا جریان مییابد و در آزمونگاه به سرعت بسیار بالایی میرسد
مرحلۀ شوک و انکارdenial and shock stageواژههای مصوب فرهنگستاننخستین مرحله از پنج مرحلۀ فرایند مرگ که دورۀ زودگذر و حادی است و در آن فرد با شناسایی و پذیرش اینکه به یک بیماری کشنده مبتلاست، دچار اضطراب شدیدی میشود
پیشکیجانلغتنامه دهخداپیشکیجان . (اِخ ) دهی جز دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت . واقع در جنوب خاوری رودبار و 22 هزارگزی جنوب امام . کوهستانی ، سردسیر، دارای 145 تن سکنه . آب آن از چشمه سار محصول آنجا غلات و بنشن و گردو و لبنی
پیشکلهلغتنامه دهخداپیشکله . [ ک َ ل َ ] (اِخ ) موضعی از حدودقزوین . (تاریخ غازان خان ص 159). و این موضع ظاهراً همان فشکل دره ٔ امروزی است . رجوع بحواشی محمد قزوینی بر ج 3 تاریخ جهانگشای جوینی در مورد همین کلمه شود.
پیشکوهلغتنامه دهخداپیشکوه . (اِخ ) دهستان پیشکوه شامل تمام بخش تفت شهرستان یزد است . رجوع به تفت شود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
پیشکوهلغتنامه دهخداپیشکوه . (اِخ ) نام کوهی به دوهزار مازندران . (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 153).
سحریةلغتنامه دهخداسحریة. [ س َ ح َ ری ی َ ] (ع اِ)سحری . (منتهی الارب ). پیشک صبح . رجوع به سحری شود.
توبی جبهلغتنامه دهخداتوبی جبه . [ ؟ ج ُب ْ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) این کلمه در دیوان البسه ٔ نظام قاری آمده و در فرهنگ لغات با علامت استفهام معنی نشده است ولی از شواهد چنین برمی آید که نوعی پوشش آستردار باشد : ابرو از محراب سجاده و بینی از
سحریلغتنامه دهخداسحری . [ س َ ح َ ] (ع اِ) پیشک از صبح . (آنندراج ) (منتهی الارب ). قُبَیل الصبح . (اقرب الموارد). سحر. || (ص نسبی ) منسوب به سحر : مانند یکی جام یخین است شباهنگ بزدوده بقطره ٔسحری چرخ کیانیش . ناصرخسرو.بدعای سحری خ
میزرلغتنامه دهخدامیزر. [ م َ زَ ] (از ع ، اِ) مئزر. عمامه و دستار و مندیل که بر سر بندند. (ناظم الاطباء). دستار. (از شعوری ج 2 ورق 349). دستار و مندیلی که بر سر بندند. (آنندراج ) (از برهان ) (از غیاث ). عمامه . سربند. شالی که
بقچهلغتنامه دهخدابقچه . [ ب ُ چ ِ / چ َ ] (ترکی ، اِ) بغچه . مأخوذ از ترکی ، بغچه و بسته ٔ کوچک و بستا. (ناظم الاطباء). بسته ٔ خرد. (آنندراج ). بسته . رَزمَه یا رَزمِه . (یادداشت مؤلف ). بلغده . (یادداشت مؤلف ). پرونده . (یادداشت مؤلف ). شمله . (یادداشت م
پیشکین گرجیلغتنامه دهخداپیشکین گرجی . [ ن ِ گ ُ ] (اِخ ) حاکم پیشکین (صحیح : مشکین ). و بعبارت بهتر حاکم و راوی ناحیتی به آذربایجان شرقی که بنام وی پیشکین (صحیح : مشکین ) شده است . (نزهةالقلوب چ اروپا ص 82).
پیشکیجانلغتنامه دهخداپیشکیجان . (اِخ ) دهی جز دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت . واقع در جنوب خاوری رودبار و 22 هزارگزی جنوب امام . کوهستانی ، سردسیر، دارای 145 تن سکنه . آب آن از چشمه سار محصول آنجا غلات و بنشن و گردو و لبنی
پیشکلهلغتنامه دهخداپیشکله . [ ک َ ل َ ] (اِخ ) موضعی از حدودقزوین . (تاریخ غازان خان ص 159). و این موضع ظاهراً همان فشکل دره ٔ امروزی است . رجوع بحواشی محمد قزوینی بر ج 3 تاریخ جهانگشای جوینی در مورد همین کلمه شود.
پیشکوه پائینلغتنامه دهخداپیشکوه پائین . [ هَِ ] (اِخ )مزرعه ای جزء پیشکوه بالا. رجوع به پیشکوه بالا شود.