لیفلغتنامه دهخدالیف . (اِ) کیسه ٔ صابون . کیسه ای از پارچه ٔ نازک که صابون در آن نهند و تن شویند با آن . کیسه ای از ململ یا چلوار و امثال آن که صابون در آن نهاده و بدن را بدان شویند. هر کیسه ٔ از چلوار و مانند آن را گویند که در حمام به صابون آلایند و بردن شوخ را بر تن مالند. || قسمی کدو که چ
لیففرهنگ فارسی عمید۱. کیسۀ بافتنی یا پارچهای که در حمام برای شستشوی بدن با صابون به خود میمالند.۲. رشتهها و تارهای درخت خرما، نارگیل، و فوفل.۳. (زیستشناسی) پوست درخت خرما.
لوـ لوlo-lo, lift-on lift-offواژههای مصوب فرهنگستاننوعی بارگیری و تخلیه، بهویژه در کشتیهای بارگُنجی، که در آن از جرثقیل برای جابهجایی بار استفاده میشود
سحابی کلاینمن ـ لوKleinmann-Low Nebula, KL Nebulaواژههای مصوب فرهنگستانمنبعی نیرومند و گسترده از تابش فروسرخ که در پشت سحابی جبار قرار دارد
لیفهلغتنامه دهخدالیفه . [ ف َ یا ف ِ ] (اِ) در تداول فارسی نیفه . حزة. حجزة. || پشم یا ابریشم که در دوات بود. (مهذب الاسماء). || آنچه بر چیزی پیچند.
لیفرجانلغتنامه دهخدالیفرجان . [ ف َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد، واقع در ده هزارگزی خاور قیر و ساحل باختری رودخانه ٔ قره آغاج . جلگه ، گرمسیر و مالاریائی . دارای 395 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ قره آغاج . محصول آن غلات و برنج . شغل ا
لیفکوهلغتنامه دهخدالیفکوه . (اِخ ) دهی جزء دهستان شفت بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 18هزارگزی فومن و نه هزارگزی خاور بازار شفت . جلگه ، معتدل ، مرطوب و مالاریائی . دارای 567 تن سکنه . آب آن از امامزاده ابراهیم . محصول آنجا برن
لیفهلغتنامه دهخدالیفه . [ ف َ یا ف ِ ] (اِ) در تداول فارسی نیفه . حزة. حجزة. || پشم یا ابریشم که در دوات بود. (مهذب الاسماء). || آنچه بر چیزی پیچند.
لیف خزلغتنامه دهخدالیف خز. [ ف ِ خ َ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پرز پوست خز : همان گرده ٔ نرم چون لیف خزکز او پخته شد گرده ٔ گرده پز.نظامی .
لیف زدنلغتنامه دهخدالیف زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) با لیف و صابون خود را شستن . لیف و صابون زدن . با لیف شوخ ستردن از تن در حمام و توسعاً با کیسه ٔ از چلوار و صابون تمام تن را در حمام شستن . شستن تن به حمام با لیف و صابون . سبک شستن خود در حمام .
لیف و صابونلغتنامه دهخدالیف و صابون . [ ف ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) مجازاً اختلاط نانواخت : ربط اغیار و ناصحان فرخ همچو تألیف لیف و صابون است .محسن تأثیر (از آنندراج ).
دلیفلغتنامه دهخدادلیف . [ دَ ] (ع مص ) آهسته رفتن به رفتار قیدیان و رفتار پیر. (از منتهی الارب ). گام خرد نهادن . (المصادر زوزنی ). راه رفتن شخص پیر یا شخص دربندو مقید با گامهای نزدیک بهم و یا راه رفتن سریعتر از «دبیب » و خزیدن آنچنانکه سپاهی بسوی سپاهی دیگر درجنگ پیش رود. (از اقرب الموارد).
حلیفلغتنامه دهخداحلیف . [ ح َ ] (ع ص ، اِ) هم سوگند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). هم قسم . || هم عهد. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از مهذب الاسماء). آنکه با تو عهد کرده باشد. هم پیمان . حِلف . ج ، حلفاء. (منتهی الارب ) (آنندراج ).- حلیف الفراش ؛ آنکه بر اثر بیماری
رادکلیفلغتنامه دهخدارادکلیف . [ ک ِ ] (اِخ ) یکی از شهرهای انگلستان که در کنت نشین لانکاستر واقع است . این شهر در نزدیکی منچستر است و 26000 جمعیت دارد کارخانه های کتان بافی و کاغذسازی و محصولات شیمیایی آن اهمیت دارد.
خلیفلغتنامه دهخداخلیف . [ خ َ ] (ع ص ، اِ) راه میان دو کوه . || وادی میان دو کوه . || مدفع آب و راه در کوه به هر طور که باشد. || راه . || مرد تیزفهم و چرب زبان . (منتهی الارب ). || جامه ای که میان شکافته هر دو طرف آن را به هم منظم گردانند. || روز دویم از زائیدن ماده شتر. (منتهی الارب ) (از تا