شاربلغتنامه دهخداشارب . [ رِ ] (ع اِ) بروت . (السامی فی الاسامی ) (مهذب الاسماء) (دهار) (منتهی الارب ). یکی از دو بروت . بروت یک سوی لب زبرین . تثنیه ، شاربان . (دهار) (اقرب الموارد). و شاربین . رجوع به شاربین شود. || مازاد بروت که بر لب زبرین گذرد. آبخوری .پیش بروت . موی سبلت که از دو جانب ی
شاربلغتنامه دهخداشارب . [ رِ ] (ع ص ) آب نوشنده . آشامنده . ج ، شَرب . جج ، شروب . (منتهی الارب ). || شرابخواره . ج ، شَرب . (مهذب الاسماء). در اصطلاح فقهیون ، آنکه مسکر می آشامد. شارب الخمر، شرابخوار. باده خواره : و اگر توبه کنند زانی و شارب خمر... (تفسیر ابوالفتوح ج
تیزالهدانsharps container, sharps disposal container, sharps disposal binواژههای مصوب فرهنگستانمحفظهای برای جمعآوری سرنگ و سوزنهای استفادهشده
ساربلغتنامه دهخداسارب . [ رِ ] (ع ص ) رونده ٔ روبراه است در زمین .(شرح قاموس ). بر یک جهت رونده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آنکه بروز رود. (مهذب الاسماء). سارِب ٌ بالنهار. (قرآن 10/13). || ظاهر و نمایان در مذهب و مسلک خود. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سَارِبٌفرهنگ واژگان قرآنرونده در راه که رفتن خود را علني کند و پنهان ندارد (از کلمه سَرَب يا سُرب به معني معناي در سرازيري رفتن ، روان شدن اشک ، و نيز رفتن در هر راه ميباشد )
شاربیلغتنامه دهخداشاربی . [ رِ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن بشربن علی بن محمدبن جعفر مکنی به ابوبکر معروف به ابن الشارب بغدادی . وی از ابوبکر الباغندی حدیث شنیده و ابوبکرالبرقانی از وی روایت حدیث کرده است . (اللباب فی تهذیب الانساب ).
شاربیلغتنامه دهخداشاربی . [ رِ بی / بی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب است بشارب (نوشنده ) ودر بغداد سقا را شارب گویند و این غلط مصطلح است چه شارب نوشنده است نه نوشاننده . (از انساب سمعانی ).
شاربینلغتنامه دهخداشاربین . [ رِ ب َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ شارب . دو بروت : گفتم او لحیه ای داشت از حلوای پشمک که دست و شانه ٔ لحم و چرب و سرخ در آن کم بود، گفتند محاسن یقه ٔ سمور و شاربین قندس تراچه شده است . (دیوان البسه ٔ مولانا نظام قاری ص 132</
شاربانلغتنامه دهخداشاربان . [ رِ ] (ع اِ) دو کناره ٔ بیرون ایستاده در زیر دسته ٔ شمشیر. (مهذب الاسماء).دو آهن دراز بلند ما بین قبضه ٔ شمشیر. (منتهی الارب ). واحد آن شارب . (مهذب الاسماء). رجوع به شارب شود.
شاربیلغتنامه دهخداشاربی . [ رِ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن بشربن علی بن محمدبن جعفر مکنی به ابوبکر معروف به ابن الشارب بغدادی . وی از ابوبکر الباغندی حدیث شنیده و ابوبکرالبرقانی از وی روایت حدیث کرده است . (اللباب فی تهذیب الانساب ).
شاربیلغتنامه دهخداشاربی . [ رِ بی / بی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب است بشارب (نوشنده ) ودر بغداد سقا را شارب گویند و این غلط مصطلح است چه شارب نوشنده است نه نوشاننده . (از انساب سمعانی ).
شاربینلغتنامه دهخداشاربین . [ رِ ب َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ شارب . دو بروت : گفتم او لحیه ای داشت از حلوای پشمک که دست و شانه ٔ لحم و چرب و سرخ در آن کم بود، گفتند محاسن یقه ٔ سمور و شاربین قندس تراچه شده است . (دیوان البسه ٔ مولانا نظام قاری ص 132</
شاربانلغتنامه دهخداشاربان . [ رِ ] (ع اِ) دو کناره ٔ بیرون ایستاده در زیر دسته ٔ شمشیر. (مهذب الاسماء).دو آهن دراز بلند ما بین قبضه ٔ شمشیر. (منتهی الارب ). واحد آن شارب . (مهذب الاسماء). رجوع به شارب شود.
مشاربلغتنامه دهخدامشارب . [ م َ رِ ] (ع اِ) ج ِ مَشرَبة و مَشرُبة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج ِ مَشرَب . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (دهار). ج ِ مِشرَبة. (ناظم الاطباء). آشامیدنی ها. (غیاث ) (آنندراج ) : زاهد کسی باشد که او را بدانچه تعلق به دنیا
عشاربلغتنامه دهخداعشارب . [ ع ُ رِ ] (ع اِ) شیر بیشه . (منتهی الارب ). اسد. || (ص ) رجل عشارب ؛ مردی باجرأت و دلیر و اقدام کننده . (از اقرب الموارد).
غشاربلغتنامه دهخداغشارب . [ غ ُ رِ ] (ع ص ) مرد دلاور و رسا در امور. (منتهی الارب ) (آنندراج ). الجری ٔ الماضی من الرجال . (اقرب الموارد).