سحریلغتنامه دهخداسحری . [ س َ ح َ ] (ع اِ) پیشک از صبح . (آنندراج ) (منتهی الارب ). قُبَیل الصبح . (اقرب الموارد). سحر. || (ص نسبی ) منسوب به سحر : مانند یکی جام یخین است شباهنگ بزدوده بقطره ٔسحری چرخ کیانیش . ناصرخسرو.بدعای سحری خ
سحریفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به سَحر: ستارۀ سحری، خواب سحری.۲. (اسم) غذایی که روزهگیران هنگام سحر میخورند.۳. (قید) سحرگاه.
شحریلغتنامه دهخداشحری . [ ش َ ] (ص نسبی ) منسوب به شحر واقع در عمان . (از انساب سمعانی ). منسوب به شحر ساحل میان عمان و عدن و عنبر شحری را از این ساحل آرند. (از یادداشت مؤلف ).
شحریلغتنامه دهخداشحری . [ ش َ / ش ِ ] (اِخ ) محمدبن عمر اصغر. شاعر و از اهل شحر است . (از منتهی الارب ).
شحریلغتنامه دهخداشحری . [ ش َ / ش ِ ] (اِخ ) محمدبن معاذ. محدث و از ساحل شحر است . (از منتهی الارب ).
شعریلغتنامه دهخداشعری . [ش َ را / ش ُ را / ش ِ را ] (ع اِمص ) شعر. (ناظم الاطباء). دانستن و دریافتن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به شعر شود.
شعریلغتنامه دهخداشعری . [ ش ِ ] (ص نسبی ) منسوب به شعر و نظم . (ناظم الاطباء).- قیاس شعری ؛ نوعی قیاس از منطق . (از کشاف اصطلاحات الفنون ) (یادداشت مؤلف ).رجوع به شعر شود.
سحریةلغتنامه دهخداسحریة. [ س َ ح َ ری ی َ ] (ع اِ)سحری . (منتهی الارب ). پیشک صبح . رجوع به سحری شود.
چراغ سحریلغتنامه دهخداچراغ سحری . [ چ َ / چ ِ غ ِ س َ ح َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چراغ صبح و چراغ صبحدم . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). چراغ سحر. (فرهنگ نظام ). چراغ سحرگاه .چراغ سحرگهی . چراغ سحرگهان . || مجازاً آفتاب . (فرهنگ نطام ) || چراغی که پیش از روشن شدن هوا
سحری طهرانیلغتنامه دهخداسحری طهرانی . [ س َ ح َ ی ِ طِ ] (اِخ ) از معاصرین صفویه بود و به زبان طهرانی اشعار بسیار داشته ، این بیت از اوست :کی بو که همچو دسته گل گل دیم من ز در درآهم نشو غم بپا بشو هم روز بد بسر درآ.(مجمع الفصحا ج 2 ص <s
ناوک سحریلغتنامه دهخداناوک سحری . [وَ ک ِ س َ ح َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از دعای بد و نفرین باشد که در آخرهای شب کنند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). آه سحری : به صور نیمشبی درفکن رواق فلک به ناوک سحری برشکن مصاف قضا. خاقان
سحری طهرانیلغتنامه دهخداسحری طهرانی . [ س َ ح َ ی ِ طِ ] (اِخ ) از معاصرین صفویه بود و به زبان طهرانی اشعار بسیار داشته ، این بیت از اوست :کی بو که همچو دسته گل گل دیم من ز در درآهم نشو غم بپا بشو هم روز بد بسر درآ.(مجمع الفصحا ج 2 ص <s
سحریةلغتنامه دهخداسحریة. [ س َ ح َ ری ی َ ] (ع اِ)سحری . (منتهی الارب ). پیشک صبح . رجوع به سحری شود.
چراغ سحریلغتنامه دهخداچراغ سحری . [ چ َ / چ ِ غ ِ س َ ح َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چراغ صبح و چراغ صبحدم . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). چراغ سحر. (فرهنگ نظام ). چراغ سحرگاه .چراغ سحرگهی . چراغ سحرگهان . || مجازاً آفتاب . (فرهنگ نطام ) || چراغی که پیش از روشن شدن هوا
ناوک سحریلغتنامه دهخداناوک سحری . [وَ ک ِ س َ ح َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از دعای بد و نفرین باشد که در آخرهای شب کنند. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). آه سحری : به صور نیمشبی درفکن رواق فلک به ناوک سحری برشکن مصاف قضا. خاقان