زردابلغتنامه دهخدازرداب . [ زَ ] (اِ مرکب ) نام خلطی است که به عربی صفرا گویند.(برهان ) (آنندراج ). آب زردرنگ و خلط و صفرا. (ناظم الاطباء). (از: زرد + آب ، آب زردرنگ ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). مایعی لزج ، کشدار، قلیایی ، تلخ ، مهوع و زردرنگ (علت وجه تسمیه ) که بوسیله ٔ سلولهای کبدی ترشح می شو
زردابلغتنامه دهخدازرداب . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان چمچال است که در بخش صحنه ٔ شهرستان کرمانشاه واقع است ، و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زردابلغتنامه دهخدازرداب . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان دابو است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است ، و 415 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
زردابbile, gallواژههای مصوب فرهنگستانمایع غلیظ قلیایی که از کبد ترشح و در زَهره ذخیره میشود متـ . صفرا
جردابلغتنامه دهخداجرداب . [ ج ِ ] (معرب ، اِ) میانه ٔ دریا و معرب گرداب است . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). معرب گرداب و به معنی آن . (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از المعرب جوالیقی ). و رجوع به حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص 95 شود.
زرداب محلهلغتنامه دهخدازرداب محله . [ زَ م َ ح َل ْ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش لنگرود است که در شهرستان لاهیجان واقع است ، و 118 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
زرداب ریزلغتنامه دهخدازرداب ریز. [ زَ ] (نف مرکب ) کسی که بدخویی ، خشم ، قهر و غضب کند. (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء) (از برهان ) || بدخوی . || خون ریز. || غصه خور. || کسی که دل از قهر و غضب خالی کند. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زرداب ریزیلغتنامه دهخدازرداب ریزی . [ زَ ] (حامص مرکب ) خون ریزی . (فرهنگ فارسی معین ).کنایه از خون ریختن باشد. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). || بدخویی . تندخویی . (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از غصه کردن و بدخویی نمودن و دل خالی کردن از قهر و غضب هم هست . (برهان ). رجوع به ماده ٔ قبل شود. |
زردابهلغتنامه دهخدازردابه . [ زَ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) آبی که از بعض جراحات چون زردزخم و جز آن تراود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زرداب . آب زرد : اشکی که بباراند از دیده غریبی آن جز همه زردابه و جز خون جگر نیست . <p class="a
زردابیلغتنامه دهخدازردابی . [ زَ ] (ص نسبی ) صفراوی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). منسوب به صفرا.- زردابی مزاج ؛ صفراوی مزاج . تندمزاج . رجوع به زرداب شود.
زردابایستیcholestasia, cholestasisواژههای مصوب فرهنگستاننقصان و اختلال در رسیدن مقدار بهنجار صفرا به رودۀ باریک که به یرقان منجر میشود
زردابراهbile duct, biliary duct, gall ductواژههای مصوب فرهنگستانهریک از مجراهایی که زرداب را از کبد به دوازدهه حمل میکند
زرداب محلهلغتنامه دهخدازرداب محله . [ زَ م َ ح َل ْ ل َ ] (اِخ ) دهی از دهستان مرکزی بخش لنگرود است که در شهرستان لاهیجان واقع است ، و 118 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
زرداب ریزلغتنامه دهخدازرداب ریز. [ زَ ] (نف مرکب ) کسی که بدخویی ، خشم ، قهر و غضب کند. (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء) (از برهان ) || بدخوی . || خون ریز. || غصه خور. || کسی که دل از قهر و غضب خالی کند. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ بعد شود.
زرداب ریزیلغتنامه دهخدازرداب ریزی . [ زَ ] (حامص مرکب ) خون ریزی . (فرهنگ فارسی معین ).کنایه از خون ریختن باشد. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). || بدخویی . تندخویی . (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از غصه کردن و بدخویی نمودن و دل خالی کردن از قهر و غضب هم هست . (برهان ). رجوع به ماده ٔ قبل شود. |
زردابهلغتنامه دهخدازردابه . [ زَ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) آبی که از بعض جراحات چون زردزخم و جز آن تراود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زرداب . آب زرد : اشکی که بباراند از دیده غریبی آن جز همه زردابه و جز خون جگر نیست . <p class="a
زردابیلغتنامه دهخدازردابی . [ زَ ] (ص نسبی ) صفراوی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). منسوب به صفرا.- زردابی مزاج ؛ صفراوی مزاج . تندمزاج . رجوع به زرداب شود.