راحلغتنامه دهخداراح . (اِخ ) صحرایی است در راه یمامه به بصره میان بنبان و جرباء. (از معجم البلدان ج 4).
راحلغتنامه دهخداراح . (ع اِ) شادمانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ارتیاح یعنی نشاط، گویند: فقدت راحی فی الشباب ؛ یعنی ارتیاحی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد):ای دریغا مرغ خوش الحان من راح روح و روضه و ریحان من . مولوی . || پنجه . (منتهی الارب ). کف ها
راحفرهنگ فارسی عمید۱. شادمانی؛ نشاط.۲. (اسم) خمر؛ شراب؛ باده.⟨ راح روح: ‹راه روح› (موسیقی)۱. گوشهای در دستگاه شور.۲. لحنی از سی لحن باربد.
پرتو تصویرimage ray, perspective rayواژههای مصوب فرهنگستانخط مستقیمی که نقطهای در فضای شیء یا فضای تصویر را به مرکز تصویر وصل میکند
پرتوِ دیداری اصلیprincipal visual ray, principal ray 2واژههای مصوب فرهنگستانامتداد عمود بر صفحۀ منظر (perspective plane) از نقطۀ دید
پرتو ایکس مشخصهcharacteristic X-ray, characteristic rays, characteristic radiationواژههای مصوب فرهنگستانتابشی الکترومغناطیسی که براثر نوآرایی الکترونها در پوستههای داخلی اتمها گسیل میشود
راحتلغتنامه دهخداراحت . [ ح َ ] (ع اِمص ) راحة. شادمانی . (منتهی الارب ). شادمانی و آسایش و سرورکه بحصول یقین حادث شود. (آنندراج ). آرام . آسایش . (غیاث اللغات ) (شعوری ). نقیض تعب . (اقرب الموارد). سبات . (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل ) : شادیت باد چندان کاندر
راحیللغتنامه دهخداراحیل . (اِخ ) راحل . زوجه ٔحضرت یعقوب بود. یعقوب عاشق راحیل دختر لابان (خال خود) شد و برای آنکه به وصل او برسد هفت سال به لابان خدمت کرد. پس از انقضای هفت سال وی خواست دختر بزرگ خود لیا را بزنی به وی دهد اما یعقوب برای رسیدن به معشوق خود مجبور شد هفت سال دیگر خدمت کند شش سال
راحتیلغتنامه دهخداراحتی . (ح َ) (حامص ) (مأخوذ از راحت عرب و یاء مصدری متداول در زبان فارسی ) آسایش . (آنندراج ).- کفش راحتی ؛ دم پایی .|| طشت متوضا. (آنندراج ). || چراغی است که پایه ها دارد وآن را چراغپایه ٔ راحتی گویند. (آنندراج ).
راحللغتنامه دهخداراحل . [ ح ِ ] (اِخ ) نام مادر یوسف علیه السلام . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به راحیل شود.
سکاهنفرهنگ فارسی عمیدنوعی رنگ سیاه مرکب از سرکه و آهن که با آن چرم یا پارچه را رنگ کنند: ◻︎ وآنگهی پیش راح ریحانی / کرد باید سکاهنافشانی (نظامی۴: ۶۸۷).
غنچه ٔ کبک دریلغتنامه دهخداغنچه ٔ کبک دری . [ غ ُ چ َ / چ ِ ی ِ ک َ ک ِ دَ ] (اِخ ) نوایی از نواهای باربد. (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). نام یکی از سی لحن باربد است و آن را نظامی بجای «راح روح » آورده است که لحن هفتم باشد. (برهان قاطع). لحن بیست و ششم از سی لحن باربد. رو
طاقات العکیلغتنامه دهخداطاقات العکی . [ تُل ْ ع َک ْ کی ی ] (اِخ ) موضعی است در جانب غربی بغداد، و در گذرگاهی واقع است که بمربعه ٔ (محل اقامت در فصل بهار) شیب بن راح میگذرد. نام عکی مقاتل ابن حکیم است . (معجم البلدان ).
رواحلغتنامه دهخدارواح . [ رَ ] (ع مص ) شبانگاه شدن به جایی یا کاری کردن در آن . (از منتهی الارب ). آمدن و رفتن در شامگاهان و کار کردن در آن و آن خلاف غُدُوّ است و مطلقاً به معنی آمد و شد نیز بکار رود. (از اقرب الموارد). سیر کردن در شبانگاه و این معنی اصل است و توسعاً رفتن و گشتن را گویند در ه
راحتلغتنامه دهخداراحت . [ ح َ ] (ع اِمص ) راحة. شادمانی . (منتهی الارب ). شادمانی و آسایش و سرورکه بحصول یقین حادث شود. (آنندراج ). آرام . آسایش . (غیاث اللغات ) (شعوری ). نقیض تعب . (اقرب الموارد). سبات . (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل ) : شادیت باد چندان کاندر
راحت آبادلغتنامه دهخداراحت آباد. [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لواسان کوچک از بخش افجه ٔ شهرستان تهران که در شش هزارگزی راه گلندوک و شش هزارگزی راه عمومی واقع است . محلی است کوهستانی و سردسیر و سکنه ٔ آن 302 تن میباشد. اهالی شیعه و فارسی زبان اند. آب آن از چشمه
راحت افزالغتنامه دهخداراحت افزا. [ ح َ اَ ] (نف مرکب ) افزون کننده ٔ آسایش . (ناظم الاطباء). خاطرنواز. (ناظم الاطباء). آسایش بخش : خیز خاقانیا ز کوی جهان که نه بس جای راحت افزایست .خاقانی .
راحت انگیزلغتنامه دهخداراحت انگیز. [ ح َ اَ ] (نف مرکب ) شادی بخش . (آنندراج ). برانگیزنده ٔ آسایش . راحت بخش : بیا ساقی آن راحت انگیز روح بده تا صبوحی کنم در صبوح .نظامی .
راحت بارلغتنامه دهخداراحت بار. [ ح َ ] (نف مرکب ) آرام بخش . (آنندراج ) : چه روح افزا و راحت باری ای بادچه شادی بخش و غم برداری ای باد.خاقانی .
خواجه جراحلغتنامه دهخداخواجه جراح . [ خوا / خا ج َ / ج ِ ج َرْرا ] (اِخ ) دهی است از دهستان چناران بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 235 تن سکنه . آب آن از ق
داروی جراحلغتنامه دهخداداروی جراح . [ ی ِ ج َرْ را ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) داروی بیهوشی . (غیاث ).