خرازلغتنامه دهخداخراز. [ خ َ ] (اِخ ) نام کوهی است این کوه را حراز و طراز و جراز هم در نسخ متعدد ضبط کرده اند. (یادداشت بخط مؤلف ) : بگذرد زود بیکساعت از پول صراطبجهد باز بیک جستن از کوه خراز. منوچهری .قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
خرازلغتنامه دهخداخراز. [ خ َرْ را ] (اِخ ) احمدبن عیسی الخراز صوفی ، مکنی به ابوسعید. او را «ماه صوفیان » میگویند (قمرالصوفیه ) او تصانیف بسیار در علوم صوفیان دارد و نیز اوراست مجاهدات و ریاضات بسیار. جنید بغدادی درباره ٔ او گفته است : لوطالبنااﷲ بحقیقة ما علیه الخراز لهلکنا. (از انساب سمعانی
خرازلغتنامه دهخداخراز. [ خ َرْ را ] (اِخ ) خالدبن حبان الخراز، مکنی به ابوزیداز اهل رقه بود و از گروهی حدیث شنید او مردمان را پند میداد و آنها او را می ستودند. بعضی او را از ثقات دانسته و بعضی دیگر از ضعیفان آورده اند. او به سال 191 هَ ق . بنابر قولی درگذشت .
خرازلغتنامه دهخداخراز. [ خ َرْ را ] (اِخ ) عبداﷲبن عون حلالی الخراز از اهل بغداد بود و از مالک بن انس و بسیاری از بزرگان حدیث شنید و حرث بن ابی اسامة و گروهی از روات از وی روایت دارند. خراز از روات ثقه بود و احمدبن حنبل درباره ٔ او گفته است : در او باسی نیست من او را از قدیم می شناسم . صالح ب
خرازلغتنامه دهخداخراز. [ خ َرْ را ] (اِخ ) عبدالرحمان بن خالد خراز از اهل سپاهان بود و از نعمان بن عبدالسلام حدیث شنید، ولی جز پسرش موسی بن عبدالرحمن کسی از او حدیث نکرد. (از انساب سمعانی ).
خراش و خروشلغتنامه دهخداخراش و خروش . [ خ َ ش ُ خ ُ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب )داد و فریاد. قال و مقال . جار و جنجال : ناسور... سرخر خمخانه جوش کرداز درد... چو خرس خراش و خروش کرد.سوزنی .
خراشلغتنامه دهخداخراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ از راویانست وابن عدی گمان کرده که او مولای انس بوده است و احادیثی از او دارد. (از لسان المیزان ج 20 ص 395، 396).
خراشلغتنامه دهخداخراش . [ خ َ ] (اِ) هر چیز شکافته و دریده . || تلف . (از ناظم الاطباء). || ریش . (ناظم الاطباء). اثر جرح . خدش . خَدَشَه . اثرخراشیدن بر چیزی . (یادداشت بخط مؤلف ) : مثال گوید چندین ز کژدم زلفم چسان ننالم کاندر دل من است خراش . <p class="a
خراشلغتنامه دهخداخراش . [ خ َ ] (اِخ ) ابن امیه بن ربیعةبن فضل بن منقدبن عفیف بن کلیم بن حبشه بن سلول خزاعی کلیبی . ابن کلبی او را با کنیه ٔ ابانضلة ذکر کرده است و او حلیف بنی مخزوم می باشد. وی مریسیع و حدیبیه رادید و سر پیغمبر را تراشید. ابن سکن از او حدیثی واحد نقل کرده است که گفت : من سر پ
خرازانلغتنامه دهخداخرازان . [ خ َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک . واقع در 9هزارگزی شمال خاوری طرخوران و 9هزارگزی راه مالرو عمومی . این ناحیه کوهستانی و سردسیر و دارای 375</
خرازهلغتنامه دهخداخرازه . [ خ َ زَ / زِ ] (اِ) خرزه . آلت تناسل . نره . (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به خرزه در این لغت نامه شود : هیزان زده بودند صف از بهر خرازه .سوزنی (از فرهنگ جهانگ
خرازةلغتنامه دهخداخرازة. [ خ ِ زَ ] (ع اِمص ) مشک دوزی . (از منتهی الارب ) (از قاموس ) (از تاج العروس ). || موزه دوزی . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خرازیلغتنامه دهخداخرازی . [خ َرْ را ] (ص ، اِ) مهره های در رشته کشیده شده . (از ناظم الاطباء). || مهره فروش . (ملخص اللغات حسن خطیب ). امروز فروشنده ٔ صابون و عطر و شانه و مقراض و قلمتراش و آینه های کوچک و قوطی سیگار و سر سیگارو کش و امثال آنرا خرازی گویند. (یادداشت مؤلف ).
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) خرّاز. رجوع به ابوسعید خرّاز احمد... و رجوع به احمدبن عیسی الخرّاز شود.
خرازانلغتنامه دهخداخرازان . [ خ َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان تفرش بخش طرخوران شهرستان اراک . واقع در 9هزارگزی شمال خاوری طرخوران و 9هزارگزی راه مالرو عمومی . این ناحیه کوهستانی و سردسیر و دارای 375</
خرازهلغتنامه دهخداخرازه . [ خ َ زَ / زِ ] (اِ) خرزه . آلت تناسل . نره . (از برهان قاطع) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). رجوع به خرزه در این لغت نامه شود : هیزان زده بودند صف از بهر خرازه .سوزنی (از فرهنگ جهانگ
خرازةلغتنامه دهخداخرازة. [ خ ِ زَ ] (ع اِمص ) مشک دوزی . (از منتهی الارب ) (از قاموس ) (از تاج العروس ). || موزه دوزی . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
خرازیلغتنامه دهخداخرازی . [خ َرْ را ] (ص ، اِ) مهره های در رشته کشیده شده . (از ناظم الاطباء). || مهره فروش . (ملخص اللغات حسن خطیب ). امروز فروشنده ٔ صابون و عطر و شانه و مقراض و قلمتراش و آینه های کوچک و قوطی سیگار و سر سیگارو کش و امثال آنرا خرازی گویند. (یادداشت مؤلف ).
نخرازلغتنامه دهخدانخراز. [ ن ُ ] (اِ) بزی را گویند که پیشرو گله و رمه ٔ گوسفند باشد. (جهانگیری ) (برهان قاطع) (آنندراج ). بز پیش آهنگ گله . (ناظم الاطباء). عربان آن را کراز خوانند. (برهان قاطع)(آنندراج ). آن را نهاز نیز گویند. (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا). نهاز. پیشرو گله . (فرهنگ خطی ) <span cla
نخرازفرهنگ فارسی عمیدبز نری که پیشاپیش گلۀ گوسفند حرکت کند؛ پیشروی گله؛ نهاز: ◻︎ داعی عدل ملکپرور او / گرگ را داده منصب نخراز (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۷).