تخته تختهلغتنامه دهخداتخته تخته . [ ت َت َ ت َ ت َ / ت َ ت ِ ت َ ت ِ ] (اِ مرکب ، ق مرکب ) قطعه قطعه . پارچه پارچه . (ناظم الاطباء). لخت لخت : چو تخته سنگ بر آن خانه تخته تخته ٔ زر. فرخی .گهی چون تخته تخته
تخته بر تختهلغتنامه دهخداتخته بر تخته . [ ت َ ت َ / ت ِ ب َ ت َ ت َ / ت ِ ] (ق مرکب ) صفحه بصفحه . ورق ورق بر روی هم .پاره پاره . لخته لخته . تخته تخته انباشته : زیبقیهای آبگینه ٔ آب تخته بر تخته گشته
تختهلغتنامه دهخداتخته . [ ت ُ ت َ / ت ِ] (ن مف ) مخفف توخته است که بمعنی ادا کرده و گزارده باشد، اعم از قرض و دین و امانت و نماز. (برهان ).
Rockدیکشنری انگلیسی به فارسیسنگ، صخره، تکان، تخته سنگ، تخته سنگ یا صخره، سنگ خاره، جنبش، تکان نوسانی دادن، جنباندن
rocksدیکشنری انگلیسی به فارسیسنگ ها، سنگ، صخره، تکان، تخته سنگ، تخته سنگ یا صخره، سنگ خاره، جنبش، تکان نوسانی دادن، جنباندن
صخرةدیکشنری عربی به فارسیتخته سنگ , سنگ , گرداله , تکان نوساني دادن , جنباندن , نوسان کردن , تخته سنگ يا صخره , سنگ خاره , صخره , جنبش , تکان
پرنیخلغتنامه دهخداپرنیخ . [ پ َ ] (اِ) در فرهنگها این صورت آمده و بیت ذیل رودکی را نیز برای آن شاهد آورده اند بمعنی تخته سنگ یعنی صخره : فکندند برلاد پرنیخ سنگ نکردند در کار موبد درنگ .و در بعض نسخ بجای برلاد، پولاد است ولی چون مقدم و مؤخر این بیت در دست نی
تختهلغتنامه دهخداتخته . [ ت ُ ت َ / ت ِ] (ن مف ) مخفف توخته است که بمعنی ادا کرده و گزارده باشد، اعم از قرض و دین و امانت و نماز. (برهان ).
تختهلغتنامه دهخداتخته . [ ت َ ت َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان بشاریات در بخش آب یک شهرستان قزوین است که در بیست وچهارهزارگزی باختر آب یک و نه هزارگزی راه عمومی قرار دارد. جلگه ای معتدل است . آب آن از قنات و چاه و محصولش غلات و هندوانه است و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم و جوال بافی است . راه مال
تختهلغتنامه دهخداتخته . [ ت َ ت َ ] (اِخ ) قریه ای است هفت فرسنگ میانه ٔ شمال و مغرب خنج . (فارسنامه ٔ ناصری ).
تختهفرهنگ فارسی عمید۱. تکۀ چوب بریدهشدۀ پهن.۲. هر چیز مسطح و پهن مانند تکۀ فرش.۳. قطعۀ زمین هموار.۴. ورق بزرگ مقوا یا آهن و امثال آنها.۵. واحد شمارش قالی، قالیچه، و مانندِ آن: یک تخته قالی، دو تخته قالیچه.۶. تابوت و تخته که مرده را در روی آن حمل کنند.۷. جایی که مرده را روی آن غسل ب
تختهلغتنامه دهخداتخته . [ ت َ ت َ / ت ِ ] (اِ) پارچه ٔ چوب . (آنندراج ). قطعه ٔ چوب پهن و صاف و مسطح که چندان ستبر نباشد. (ناظم الاطباء). تختج معرب آن . (از منتهی الارب ). چوب به پهنابریده ٔ مسطح وعریض ، ساختن کشتی ، صندوق ، کرسی ، تخت ، در، تابوت ، پوشش سقف
در و تختهلغتنامه دهخدادر و تخته . [ دَ رُت َ ت َ / ت ِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) لوازم و وسایل چوبی . || دو دوست و رفیق یا شریک یا زن و شوهر که با هم یک رنگ باشند. این اصطلاح مقتبس از مثلی است که گوید: خدا نجار نیست ، اما در و تخته را خوب به هم جور می کند. (فرهنگ
پوست تختهلغتنامه دهخداپوست تخته . [ ت َخ ْ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) تخته ٔ پوست . قطعه ٔ پوست . پوست تخت : پادشاه ملک فقریم و قناعت رخت ماست طاقی ما تاج ما و پوست تخته تخت ماست . نصیرای بدخشانی .بپوست تخت
پیش تختهلغتنامه دهخداپیش تخته . [ ت َ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) تخته ای که جلو دکان دکانداران است و بر آن ترازو و غیره باشد. پیشخوان . طبله . جلوخوان . || صندوق پول کسبه و دکانداران . || جزوه کش و رحل . (ناظم الاطباء). || صندوق مانندی مکعب مستطیل شکل با دیواره ٔ بسی
چهارتختهلغتنامه دهخداچهارتخته . [ چ َ ت َ ت َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان هنام و بسطام بخش سلسله ٔ شهرستان خرم آباد. 360 تن سکنه دارد. از رود هنام آبیاری میشود. محصولش غلات حبوبات و لبنیات و پشم است . ساکنینش از طایفه ٔ حسنوند می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
شلنگ تختهلغتنامه دهخداشلنگ تخته . [ ش َ ل َ / ش ِ ل ِ / ل َ ت َ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح ورزشی ) قسمی از مشق کشتی گیری . (ناظم الاطباء). اصلاً نوعی حرکت ورزشی در زورخانه بوده است که به ترتیب