smashدیکشنری انگلیسی به فارسیدرهم کوبیدن، سر و صدا، تصادم، برخورد، ضربت، ورشکست شدن، درهم شکستن، خرد کردن، شکست دادن، بشدت زدن، پرس کردن
mismatchدیکشنری انگلیسی به فارسیعدم هماهنگی، عدم مطابقت، عدم تطبیق، ازدواج ناجور، متناسب نبودن، ناجور بودن، بهم نخوردن