سبنجلغتنامه دهخداسبنج . [ س ِ ب َ ] (اِ) چوب قلبه باشد، و آن چوبی است درازکه بر یک سر آن گاوآهن را نصب کند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند، و یوغ چوبی است که بر
سبنجفرهنگ انتشارات معین(س بَ) (اِ.) چوبی دراز که بر یک سر آن گاوآهن نصب کنند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند؛ چوب قلبه .
سبنجفرهنگ فارسی عمید / قربانزادهچوبی دراز که برای شیار کردن زمین به یوغ بسته میشود و در وسط دو گاو قرار میگیرد و سر آن که آهن شیار است به زمین فرو میرود؛ قلبه.
سبنلغتنامه دهخداسبن . [ س َ ب َ ] (اِخ ) موضعی است که منسوب است بدان سبنیه که نوعی از لباس است که از کتان درست کنند. (معجم البلدان ). دهی است ببغداد. (منتهی الارب ).
سبنکلغتنامه دهخداسبنک . [ س َ ب َ ] (اِخ ) جد ابوالقاسم عمربن محمد. او و نبیره ٔ او محمدبن اسماعیل بن عمر هر دو محدث اند و هر دو معروف به ابن سبنک . (منتهی الارب ).