partدیکشنری انگلیسی به فارسیبخشی، بخش، پاره، قطعه، جزء، عضو، نقطه، پا، نصیب، برخه، شقه، جزء مرکب چیزی، جزء مساوی، اسباب یدکی اتومبیل، نقش بازگیر، جدا کردن، جدا شدن، تقسیم کردن، تفکیک کردن، تفکیک شدن
partدیکشنری انگلیسی به فارسیبخشی، بخش، پاره، قطعه، جزء، عضو، نقطه، پا، نصیب، برخه، شقه، جزء مرکب چیزی، جزء مساوی، اسباب یدکی اتومبیل، نقش بازگیر، جدا کردن، جدا شدن، تقسیم کردن، تفکیک کردن، تفکیک شدن
dispartدیکشنری انگلیسی به فارسیرها کن، شکافتن، منقسم کردن، جدا شدن، تقسیم شدن، هدف گیری کردن، جدا کردن