خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ َ ] (اِ) دانه ٔ میوه ها را گویند همچو دانه ٔ زردآلو و شفتالو و خرما و مانند آن . (برهان قاطع). خسته . (انجمن آرای ناصری ). هسته در تداول عامیانه . (یا
خستولغتنامه دهخداخستو. [ خ َ ] (ص ) مقر. معترف . (صحاح الفرس ).کسی که اقرار و اعتراف بر امری کند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). مذعن . هستو. (یادداشت بخط مؤلف
خستدیکشنری فارسی به انگلیسیniggardliness, parsimony, pennypinching, penuriousness, stinginess, tightness
خستلغتنامه دهخداخست . [ خ ُ ] (اِ) قرار. آرام . (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || آستین جامه . (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع).
خستلغتنامه دهخداخست . [ خ َ ] (اِخ ) ناحیتی بوده است از بلاد فارس نزدیک دریا. (از یاقوت در معجم البلدان ) : خوار باد و خسته دل بدخواه جاه و دولتش گر به بغداد است و ری یا در طخا
خستلغتنامه دهخداخست . [ خ َ ] (مص مرخم ) عمل خستن . (از ناظم الاطباء). رجوع به «خستن » شود.- پای خست ؛ پای خسته . پای مجروح . (یادداشت بخط مؤلف ).- || لگدکوب . لگدمال .- پی خس