خدرولغتنامه دهخداخدرو. (اِخ ) قریه ای است به فاصله ٔچهل وشش هزارگزی شمال قلعه ٔ سرکاری معروف متصل به دریای سرخ آب علاقه ٔ حکومت درجه دو ارغستان ولایت قندهار افغانستان بمختصات جغ
خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ َ ] (ع مص ) لازم گرفتن شیر خانه رایا بیشه ٔ خود را. (از منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط). || استتار کردن . در پرده گذاردن . (از معجم الوسی
خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ َ دَ ] (ع ص ، اِ) شب تاریک . (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط). || سختی گرما و سرما. (منتهی الارب ). || باران . (منتهی الارب ) (از متن الل
خدرلغتنامه دهخداخدر. [ خ َ دَ ] (ع مص ) سست گردیدن عضو و بخواب رفتن آن . (از منتهی الارب ). یقال : خدر العضو خدراً. (منتهی الارب ). سست شدن اندامها و در خواب شدن . (تاج المصادر