خجل یافتنلغتنامه دهخداخجل یافتن . [ خ َ ج ِ ت َ ] (مص مرکب ) شرمسار یافتن . خجلت کشیده یافتن .شرم زده یافتن . شرمگین یافتن . خجل دیدن : چوخسرو را بخواهش گرم دل یافت مروت را در آن باز
خجل رویلغتنامه دهخداخجل روی . [ خ َ ج ِ ] (ص مرکب ) شرم زده . خجلت کشیده . شرمگین . با صورت خجلت زده . || مجازاً باحیا. باشرم . باآزرم .
خجل روییلغتنامه دهخداخجل رویی . [ خ َ ج ِ ] (حامص مرکب ) حالت خجلت زدگی . حالت شرمساری . حالت شرم زدگی . حالت شرمگینی : خجل رویی ز رویش مشتری راچنان کز رفتنش کبک دری را.نظامی .