مردآسالغتنامه دهخدامردآسا. [ م َ ] (ص مرکب ) مراهق . بالغ. جوان بالیده و گوالیده . یافع. رجوع به یافع در این لغت نامه شود. || بمانند مرد. همانند مرد.
مردآبادلغتنامه دهخدامردآباد. [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه بخش کرج شهرستان تهران در 20 هزارگزی غرب کرج کنار راه کرج به اشتهارد، در جلگه ٔ معتدل هوائی واقع و دارای 1200 تن س
مردآزمالغتنامه دهخدامردآزما. [ م َ ] (نف مرکب ) کنایه از قوی و پرزور. مردافکن . (آنندراج ) : دور قدح به مرکز لامی شود تمام در محفلی که ساغر مردآزما زنند.صائب (از آنندراج ).