مسروفةلغتنامه دهخدامسروفة. [ م َ ف َ ] (ع ص ) شاة مسروفة؛ گوسفند که گوش وی را از بیخ کنده باشند. (از اقرب الموارد). رجوع به مسروف و سرف شود.
مسروفلغتنامه دهخدامسروف . [ م َ ] (ع ص ) برگ درخت که آن را «سرفة» خورده باشد و سرفه مور سفید را خوانند. (آنندراج ) (از اقرب الموارد). چوب کرم خورده . (ناظم الاطباء). و رجوع به سر
حروف مسروقهلغتنامه دهخداحروف مسروقه . [ ح ُ ف ِ م َ ق َ / ق ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) حروفی که در نوشتن باشد و بر زبان نیاید، چون واو در خواجه و خواهر و خواهش و غیره ، یا ضمه تلفظ شو
مسرفدیکشنری عربی به فارسیفراواني , وفور , ولخرجي , اسراف کردن , ولخرجي کردن , افراط کردن , فراوان , وافر , سرشار , ساري , لبريز , سرشار ساختن
مسرففرهنگ مترادف و متضاداسرافکننده، اسرافگر، اسرافگرا، اسرافکار، بادبهدست، متلف، خراج، گشادباز، مبذر، ولخرج ≠ مقتصد