مسبعةلغتنامه دهخدامسبعة. [م َ ب َ ع َ ] (ع ص ) ددناک : أرض مسبعة؛ زمین ددناک . (منتهی الارب ). زمینی که سباع و ددان در آن فراوان باشد. (از اقرب الموارد). ج ، مَسابِع. (ناظم الاط
مسبوعةلغتنامه دهخدامسبوعة. [ م َ ع َ ] (ع ص ) مؤنث مسبوع که نعت مفعولی از مصدر سبع است . رجوع به سبع و مسبوع شود. || ماده گاو که گوساله ٔ او را دده و حیوان درنده خورده باشد. (منت
مسبعلغتنامه دهخدامسبع. [ م َ ب َ ] (ع اِ) محل سبع و جانوران درنده . ج ، مَسابع. (ناظم الاطباء) : آنکه سنت با جماعت ترک کرددر چنین مسبع ز خون خویش خورد. مولوی .و رجوع به مسبعة شو
مسبعلغتنامه دهخدامسبع. [ م َ ب َ ] (ع ق ) هفت هفت . هفتاهفتا: جاء القوم سباع و مسبع؛ هفتا هفتا آمدند. (ناظم الاطباء).
مسبعلغتنامه دهخدامسبع. [ م ُ ب َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از مصدر اسباع . بر سر خود گذاشته . پسرخوانده . فرزند بحرام . || آنکه مادرش مرده پس شیر غیر مادر خود خورده باشد. || آنکه هفت