گاز نفت مایعliquefied petroleum gas, LPGواژههای مصوب فرهنگستانگاز حاصل از استخراج منابع نفتی شامل پروپان و بوتان و سایر هیدروکربنهای سبک که در دمای معمولی بهصورت گاز است، ولی براثر سرما یا تحت فشار مایع میشود تا نگهداری
برنامهریزی خطیlinear programming, LPواژههای مصوب فرهنگستان[ریاضی] شاخهای از ریاضی که تابعی خطی را با در نظر گرفتن تعدادی قید خطی کمینه یا بیشینه میسازد [مدیریت] ابزار تصمیمگیری (decision making) بهینه که در آن هدف
سکوی یادگیریlearning platform, LPواژههای مصوب فرهنگستانپایگاه یا مجموعۀ پایگاههایی که امکان دستیابی به اطلاعات مورد نظر معین را برای یادگیری فراهم میآورد
فشردهساز کمفشارlow-pressure compressor, LPC, LP compressor, N1 compressor, N1, low-speed compressorواژههای مصوب فرهنگستانردیفهای نخستین پرههای فشردهساز، شامل پرههای پروانه، در موتورهای توربینی چندمحوره، که بهوسیلة پرههای توربین فشارضعیف با سرعت کم به حرکت درمیآیند
محوللغتنامه دهخدامحول . [ م ُ ح َوْ وَ ] (اِخ ) شهرکی است نیکو و پاکیزه و خرم با بستانها و میوه های بسیار و بازارها و آبها، در یک فرسنگی بغداد. (معجم البلدان ). موضعی است غربی ب
محوللغتنامه دهخدامحول . [ م ُ ح َوْ وَ ] (ع ص ) سپرده کرده شده . (غیاث ) (آنندراج ). سپرده شده . تحویل شده . واگذارشده . || مبدل شده و برگردانیده شده . (ناظم الاطباء). تغییر حال
محوللغتنامه دهخدامحول . [ م ُ ح َوْ وِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از تحویل . حال گردان . (یادداشت مرحوم دهخدا). بگرداننده . (یادداشت مرحوم دهخدا). گرداننده . (غیاث ). برگرداننده و مبدل
محوللغتنامه دهخدامحول . [ م ُح ْ وِ ] (ع ص ) نعت است از اِحْوال .- صبی محول ؛ کودک یک ساله .- ناقة محول ؛ ماده شتری که پس از کره ٔ ماده ، نر زاید و بالعکس .مُحَوِّل .- || ماده
محجللغتنامه دهخدامحجل . [ م ُ ج ِ ] (ع ص ) آنکه بند از دست چپ شتر برداشته بر دست راست وی نهد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). کسی که بند بر دست راست شتر می نهد. (ناظم الاطباء).
محجللغتنامه دهخدامحجل . [ م ُ ح َج ْ ج َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از ماده ٔ حِجل به معنی سپیدی . رجوع به حجل شود: فرس محجل ؛ اسبی که هر چهار دست و پای وی سفید باشد. (منتهی الارب ). ا
محجوللغتنامه دهخدامحجول . [م َ ] (ع ص ) حایل شده . (ناظم الاطباء). || محجل : فرس محجول ؛ اسبی که تحجیل دارد و در دست و پای وی سپیدی باشد. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
محجلفرهنگ فارسی عمید / قربانزاده۱. اسبی که دست یا دستوپایش سفید باشد؛ اسب دستوپاسفید.۲. آنکه دستوپایش بر اثر وضو سفید شده است.۳. [مجاز] پاک و پرهیزکار.