ممثلوندیکشنری عربی به فارسیدرقالب قرار دادن , بشکل دراوردن , انداختن , طرح کردن , معين کردن (رل بازيگر) , پخش کردن (رل ميان بازيگران) , پراکندن , ريختن بطور اسم صدر) , مهره ريزي , طاس اند
ممثللغتنامه دهخداممثل . [ م ُ ث ِ ] (ع ص ) آنکه قصاص می کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به امثال شود.
ممثللغتنامه دهخداممثل . [ م ُ م َث ْ ث َ ] (ع ص ) مصورگشته و پیکر صورت بسته شده . مصورکرده . تصویرشده . مجسم گشته . (از ناظم الاطباء). مصور. مجسم . (یادداشت مرحوم دهخدا) : کان ا
ممثللغتنامه دهخداممثل . [ م ُ م َث ْ ث ِ ] (ع ص ) (اصطلاح هیئت ) در اصطلاح اهل هیئت ، جرمی کروی که دو سطح متوازی آن را احاطه می کند و مرکز آن دو مرکز عالم و منطقه و قطبهای آن در