مزایجانلغتنامه دهخدامزایجان . [ م َ ] (اِخ ) ده بزرگی است از دهستان بوانات و سرچهان شهرستان آباده ؛ در 30هزارگزی جنوب شرقی سوریان و کنار راه ده بید به سنگ مزایجان ، در دامنه ٔ سردس
مزایجانلغتنامه دهخدامزایجان . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حاجی آباد ایزدخواست بخش داراب شهرستان فسا؛ در 108هزارگزی جنوب شرقی داراب و در دشت ایزدخواست ، در جلگه ٔ گرمسیر واقع و
مزایجانیلغتنامه دهخدامزایجانی . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حاجی آباد ایزدخواست بخش داراب شهرستان فسا؛ در 108هزارگزی جنوب شرقی داراب و در دشت ایزد خواست ، در جلگه ٔ گرمسیر واقع
کج مزاجیلغتنامه دهخداکج مزاجی . [ ک َ م ِ ] (حامص مرکب ) حالت و چگونگی کج مزاج . بدذوقی . بدسلیقگی . بدمزاجی . (فرهنگ فارسی معین ).
مزاج گویلغتنامه دهخدامزاج گوی . [ م ِ ] (نف مرکب ) مزاج گو. کسی که موافق مزاج کسی سخن گوید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کنایه از خوشامدگوی باشد. (برهان ). خوش آمدگوی . (انجمن آرای ن
مزاجیلغتنامه دهخدامزاجی . [ م ِ] (ص نسبی ) هر چیز منسوب به مزاج و طبیعت . (ناظم الاطباء): وضع مزاجی فلان بد است ؛ استقامت مزاج ندارد.