فیرونلغتنامه دهخدافیرون . (ص ) آن ستاره ها که رفتنشان مفسد باشد. (اسدی ). فرارون . (فرهنگ فارسی معین ) : همت تیز و بلند تو بدانجای رسیدکه ثَری ̍ گشت مر او را فلک فیرونا. خسروانی
فیروزجنگلغتنامه دهخدافیروزجنگ . [ ج َ ] (ص مرکب ) پیروزجنگ . (فرهنگ فارسی معین ) : فیروزجنگ بودی و از سفرها هیچ بی مراد بازنگشته بود. (چهارمقاله ٔ عروضی ). مردی فیروزجنگ است . (المض
فیروزه گونلغتنامه دهخدافیروزه گون . [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) پیروزه گون . (فرهنگ فارسی معین ). به رنگ پیروزه . پیروزه رنگ . پیروزه فام : در این فیروزه گون طارم مجوی آرام و آسایش که نارام