تجفولغتنامه دهخداتجفؤ. [ ت َ ج َف ْ ف ُءْ ] (ع مص ) بی خیر گردیدن بلاد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد): و لما رأت ان اللاد تجفأت تشکت الینا ع
تجوفلغتنامه دهخداتجوف . [ ت َ ج َوْ وُ ] (ع مص ) در میان چیزی شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). در میان چیزی درشدن . (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). به اندرون و
توفلغتنامه دهخداتوف . (اِ صوت ) صدای کوه را گویند و شور و غوغا و غلغله را نیز گفته اند که در کثرت مردم وجانوران درافتد و در این معنی به جای حرف اول «نون » هم آمده است . (برهان
توفلغتنامه دهخداتوف . [ ت َ ] (ع مص ) رفتن بصر کسی . (منتهی الارب ): تاف بصره توفاً؛رفت بینایی او. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).