هروانلغتنامه دهخداهروان . [ هَِرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ابرغان از بخش مرکزی شهرستان سراب که در 8 هزارگزی جنوب سراب و 8 هزارگزی راه شوسه ٔ تبریز به سراب واقع شده و جلگه ای اس
هروانلغتنامه دهخداهروان . [ هَِرْ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه که در چهار هزارگزی جنوب عجب شیر و 7 هزارگزی باختر راه شوسه ٔ مراغه ٔ به آذرشهر واقع
کهرجانلغتنامه دهخداکهرجان . [ ک َ رَ ] (اِخ ) موضعی است در فارس . (از معجم البلدان ). لاغر و کهرجان ، این نواحی کارزین است و گرم سیر است و هوا و آب ناموافق ... و در این دو جای جام
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ هََ ] (اِ) به لغت اهل مغرب نوعی بادام کوهی است و به عربی روغن آن را زیت الهرجان گویند. درد پشت را نافع است و قوه ٔ باه دهد. (برهان ). لوزالبربر. (فهرس
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است در فاصله ٔ کمتر از سه فرسخ از تبریز در میان جنوب و مشرق آن . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است میان جنوب و مشرق فهلیان در دو فرسخی آن . (از فارسنامه ٔ ناصری ).