gaugesدیکشنری انگلیسی به فارسیسنج ها، اندازه، پیمانه، معیار، درجه، مقیاس، اندازه گیر، وسیله اندازهگیری، گرو، وثیقه، مصرف سنج، اندازه گرفتن، پیمانه کردن، ازمایش کردن، گرو گذاشتن، شرط بستن
gougesدیکشنری انگلیسی به فارسیخوبه، منقار، اسکنه جراحی، بزورستانی، گول زدن، با اسکنه کندن، در اوردن، کندن، بزور ستاندن
gaugeدیکشنری انگلیسی به فارسیاندازه گیری، اندازه، پیمانه، معیار، درجه، مقیاس، اندازه گیر، وسیله اندازهگیری، گرو، وثیقه، مصرف سنج، اندازه گرفتن، پیمانه کردن، ازمایش کردن، گرو گذاشتن، شرط بستن
gaugedدیکشنری انگلیسی به فارسیاندازه گیری شده، اندازه گرفتن، پیمانه کردن، ازمایش کردن، گرو گذاشتن، شرط بستن